چقدر جای اخوان تو این روزها خالیه رهبر آزاده هم خیلی از ایشون خوشش می اومد نقل است که بهش پیغام دادن که از ما شو و مهدی جواب داده هنرمند علیه سلطه است نه با سلطه اگر الان بود حتما چنان شعر هایی می گفت که تا مغز استخوان دیکتاتور را می سوزاند
هرچند که همین هایی را هم که مانده به اندازه ی کافی داغ بر دلشان گذاشته شعر خوان هشتم او عجیب شبیه داستان رفسنجانی و رهبر فرزانه است وضعیت ایران و به گند کشیده شدن کشور... اگر نخوانده اید حتما بخوانید و ببینید چقدر اوضاع شبیه است به این شعر
...یادم آمد , هان ,داشتم می گفتم ,
آن شب نیز سورت سرمای دی بیدادها می کرد .
و چه سرمایی , چه سرمایی !
باد برف و سوز و وحشتناک
لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی
گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس,قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم ...
همگنان را خون گرمی بود .قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود .
مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم ,آن سکوتش ساکت و گیرا و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم-
راه می رفت و سخن می گفت .
چوب دستی منتشا مانند در دستش
,مست شور و گرم گفتن بود
صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود .
همگنان خاموش ,گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید ,پای تاسر گوش -
"هفت خوان را زاد سرومرد ,یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد ;
خوان هشتم را من روایت می کنم اکنون ,....من که نامم ماث "
هم چنان می رفت و می آمد.هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد
"قصه است این , قصه , آری قصه ی درد است شعر نیست .
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست هیچ -هم چون پوچ - عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها,روکش تابوت تختی هاست ..."
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم,با صدایی مرتعش , لحنی رجز مانند و دردآلود ,خواند :
آه ,دیگر اکنون آن , عماد تکیه و امید ایرانشهر ,شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول ,پور زال زر , جهان پهلو ,آن خداوند و سوار رخش بی مانند ,آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید -گم نمی شد از لبش لبخند ,خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان ,خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایران شهر تهمتن گرد سجستانی کوه کوهان ,
مرد مردستان رستم دستان
,در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ,
کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر ,
چاه غدر ناجوان مردان چاه پستان ,چاه بی دردان ,چاه چونان ژرفی و پهنایش , بی شرمیش ناباور و غم انگیز و شگفت آور ,
آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند ,در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان, گم بود
پهلوان هفت خوان , اکنون
طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود و می اندیشید که نبایستی بگوید , هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر .
چشم را باید ببندد, تا نبینید , هیچ ...بعد چندی که گشودش چشم رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن
,بس که زهر زخم ها کاریش گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید .
او تن خود - بس بتر از رخش -بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
رخش را می دید و می پایید .
رخش , آن طاق عزیز , آن تای بی همتارخش رخشنده با هزاران یادهای روشن و زنده ...
گفت در دل : " رخش ! طفلک رخش !آه !
"این نخستین بار شاید بود کان کلید گنج مروارید او گم شد .
ناگهان انگار بر لب آن چاه سایه ای را دید او شغاد , آن نابرادر بود که درون چه نگه می کرد و می خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید ...
باز چشم او به رخش افتاد -اما ... وای
!دید ,رخش زیبا , رخش غیرت مند رخش بی مانند ,با هزارش یادبود خوب , خوابیده است آن چنان که راستی گویی آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می دیده است ....
بعد از آن تا مدتی , تا دیر ,یال و رویش را هی نوازش کرد ,هی بویید , هی بوسید ,رو به یال و چشم او مالید ...
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید و نگاهش مثل خنجر بود :
"و نشست آرام , یال رخش در دستش ,باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم جنگ بود این یا شکار ؟
میزبانی بود یا تزویر ؟قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست که شغاد نابرادر را بدوزد -
هم چنان که دوخت -با کمان و تیر بر درختی که به زیرش ایستاده بود ,و بر آن بر تکیه داده بود و درون چه نگه می کرد
قصه می گوید این برایش سخت آسان بود و ساده بود هم چنان که می توانست او ,
اگر می خواست ,کان کمند شصت خم خویش بگشاید و بیندازد به بالا , بر درختی , گیره ای , سنگی و فراز آید ور بپرسی راست , گویم راست قصه بی شک راست می گوید .می توانست او , اگر می خواست .لیک ..."
man too omram bishtar az 20 bar in sher o khoondam.
پاسخحذف