ابطحي را كه ديدم در ميان جلا دان حكومت جبروجور به ياد كتاب دبيرستان وذكر حسين بن منصور حلاج افتادم بسيار شبيه آمد
"مرا بکشید تا من آرام یابم و شما پاداش یابید. دستش را از بدن جدا کردند .خندید .سبب پرسیدند .گفت : دست آدم بسته جدا کردن آسان است . مرد آن است که دست صفات قطع کند . پاهایش بریدند .تبسمی کرد و گفت : " بدین پای سفرخاک می کردم . قدمی دیگر دارم و هم اکنون و در یک دم سفر دو عالم کند .اگر توانید آن قدم ببرید ." پس دو دست بریده ی خون آلود بر روی بمالید و ساعد را خون آلود کرد .گفتند چرا کردی ؟ . گفت :خون از من بسیار رفت . دانم که رویم زرد شده است .شما پندارید که زردی روی من از ترس است .خون در روی مالیدم تا نزد شما سرخ روی باشم که گلگونه ی مردان خدا خون ایشان است .
واين شعر را به او تقديم مي كنيم:
ديدم تورا به حالي
هرگز نديده بودم
گفتي كه آنچه گفتند
شايد به اعتبارت آنها شنيده آيد
غافل از آنكه آئينه ست آن چهره حزين ات
رسوا نمود بر من سري كه گفت برما
آن رنگ روخسارت
غمگين مباش اي مرد
اين رفته راه ناحق عمري دگر ندارد
ومطلبي درباره كساني كه مي گويند ابطحي وعطريانفر اگر مرد بوند نمي گذاشتند اين گونه مضحكه شان
كنند:خاطرات يك زنداني سياسي در سال67را بخوانيد تا بفهميد 18كيلو وزن كم كردن ظرف40روزيعني چه؟
همه چيز به خوبي و خوشي گذشت. مرا توي خيابان دستگير كردند. كمي از همان شكنجه هاي معمول، مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا و تختة كمر و باسن، يا شوك برقي و دستبند قپاني و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار . من هم طبق معمول همه را تحمل كردم و قرارهايم را كه سوزاندم، آن وقت همه چيز را لو دادم. باز هم طبق معمول، بازجويم به نتيجه نرسيد، چون همة اطلاعات، سوخته بود. خودش هم مي گفت: همان موقعي كه مرا مي زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف آن چند ساعت حرفي بزنم و تنها يك كار اداري را انجام مي داده است. من حرف نزدم، و وقتي هم حرف زدم، فقط براي اين بود كه ديگر دليلي نداشت كتك بخورم. در حالي كه هنوز هم مي توانستم ساعت ها و شايد روزها كتك را تحمل كنم و چيزي را لو ندهم. اما حالا كه دليلي نداشت و سازمان ما حساب همه چيز را كرده بود و من مي توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم، به راحتي حرف بزنم، بدون آن كه كسي دستگير شود، چه اجباري داشتم كه شلاق بخورم؟ نشستم و قهرمانانه همه چيز را گفتم و به ريش بازجويم هم خنديدم. حتي براي اينكه دلش را بسوزانم، گفتم: "خيلي دلم مي خواست تو را هم مي كشتم." و بازجويم خيلي خونسرد پرسيده بود: " مگه منو مي شناختي؟" گفته بودم: " آره از راديوي انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم. همين!" و او چقدر از اين شهرت خوشش آمده بود بعد يكي از همان ورقه هاي شبه امتحاني آرم دار را آورده بود كه: " اظهارات خود را با چه گواهي مي كني؟" و من نوشتم: " با امضا". و او گفت انگشت هم بزنم. بقية كار معلوم بود، حتي احتياج نبود اتهامات دادستان را بشنوم و آن مادة " دخول در دستة اشرار مسلح " را كه حداقل مجازاتش اعدام بود در پرونده ام ببينم. اين را حتي قبل از دستگيري هم مي دانستم كه حكم تير من درآمده است. براي همين، وقتي زنم " سوسن" و " مونا" دخترم و مادرم " نرگس" به ملاقاتم آمدند، با آن ها براي هميشه خداحافظي كردم و بهشان گفتم كه منتظر من نباشند، اين ممكن است ديدار آخر باشد. علي الظاهر هم بود، چون بعد از دادگاه اول، مرا به سلول انفرادي بردند؛ دوباره پس از دادگاه دوم، به سلول انفرادي آوردند، و من همة آن يك ماه ظاهرسازي فرجامخواهي را به ساية نحيف خودم روي ديوار نگاه كردم و حساب روز و ساعتش را نگه داشتم، تا شبي رسيد كه فردا صبحش بايد تيرباران مي شدم. آن قدر قبل از دستگيري ام راجع به زندان و مراحل شكنجه و اتفاقاتي كه ممكن بود بيفتد، خوانده و شنيده بودم كه همه چيز از قبل برايم مثل روز روشن بود. پس طبيعي بود كه فردا صبح، درست يك ماه پس از دادگاه دوم، مراسم اعدام من اجرا شود. از اين رو سعي كردم خودم را براي اين حكم آماده كنم. هر چه هست، در اين لحظات آخر، انتظاري كشنده يقة آدم را مي گيرد. از اين كه همه چيز به اين سادگي تمام مي شود و امكان بازگشتش نيست و از اين كه آدم نمي داند به كجا خواهد رفت، و اين يكي از همه بدتر است.آن شب، تقريباً ساعت هشت بود كه صداي درِ بند بلند شد و صداي گام هاي نگهبان تا پشت در سلولم آمد و تمليك در سلول كشيده شد و نور بر من ريخت و من هيكل ضد نور نگهبان را چون يك هيولا روي خودم ديدم. نمي دانم چرا اين قدر در خودم احساس كوچكي مي كردم. انگار قدم نصف شده بود و حتي وقتي بي اختيار به صداي او بلند شدم و ايستادم، باز هم همين احساس را داشتم، درست نصف قد او را داشتم و او از پهنا چند برابر من بود. به هرجهت، نگهبان، چشم بند را به چشمم زد و دستم را گرفت و درِ سلول را بست و با پوتين هايش دمپايي هاي پلاستيكي خشك را به سمت پايم سر داد و من پوشيدم و راه افتادم. از پله ها كه بالا ميرفتم، فهميدم به اتاق بازجويم در طبقة دوم فلكه مي رويم. احساسم با بارهاي قبل كه براي بازجويي از اين پله ها ايستاده و نشسته رفته بودم، فرق مي كرد. وارد اتاق بازجويم كه شدم، نگهبان چشم بند را برداشت و رفت، و مثل هميشه چند ثانيه طول كشيد تا چشم هايم بازجو و اتاقش را به وضوح ببيند. هيچ از آن نورهاي موضعي توي فيلم ها خبري نبود. دو مهتابي، اتاق را روشن مي كرد و زير آن نور، رنگ بازجويم پريده مي نمود، براي يك لحظه احساس كردم، او هم از مرگ من ترسيده است. تعارف كرد كه بنشينم و پرسيد:" چيزي ميل داري؟" منگ تر از آن بودم كه جوابش را بدهم. چند لحظه اي نگذشته بود كه دوباره بازجويم به حرف آمد: " هيچ دلم نمي خواست بهت يه خبر بد بدم." كلماتش به نظرم مسخره مي آمد. پيش خودم فكر كردم آن قدر احمق است كه نمي داند من خبر اعدامم را در دادگاه كه بودم، شنيدم و حتي مي توانم ساعت و دقيقه اش را هم حدس بزنم، اما او مثل اين كه حس مرا خوانده باشد ـ تجربة اين قيافه اش را داشتم. خيلي اين نقش را بازي مي كرد كه همه چيز را مي داند و حتي افكار مرا مي تواند بخواند ـ گفت: " نه، نه، اعدامتو نمي گم، اونو مي دوني. يه خبرِ بدتره. براي همين دلم نمي خواست تو اين لحظه كه داري براي مرگ آماده مي شي اين خبر و بهت داده باشم. بيا خودت ببين. همه چيزو روزنامه نوشته." روزنامه اي را جلوي من انداخت. هنوز منگ بودم. براي همين، عكس العملي نشان ندادم و روزنامه افتاد زمين. خودش آن را برداشت تا نشانم بدهد. لاي ورق هايش را باز كرد، اما چيزي نيافت. دوباره نگاه كرد و باز هم اداي آن را درآورد كه چيزي را كه مي خواهد، نمي يابد. روزنامه را روي ميز من گذاشت و بيرون دويد. احساس كردم به خاطر آن آرماني كه تا اينجا كشيده شده ام، بايد هوشيارتر از آن باشم كه گول بازي آخر او را بخورم. هرچند به حكم سازماني كه داشتم، اگر هم گول ميخوردم و تصميم مي گرفتم به آن ضربه اي بزنم، نمي توانستم و همين به من يك اعتماد به نفس تشكيلاتي مي داد. ولي يك حس دروني، كنجكاوي مرا تحريك كرده بود و ميخواستم ببينم چه خبري ممكن است از خودشان ساخته باشند، يا چه خبر واقعاً درستي است كه از خبر اعدام يك نفر هم مهم تر است. بازجويم با يك روزنامة مچاله شدة چرب و چيلي به اتاق برگشت و گفت: "بيا، ايناهاش، با ظرف غذا برده بودنش بيرون. اين نگهبانا خرند." از توي روزنامه عكس يك ماشين تصادف كرده را نشان من داد. مدتي به او، انگشت اشاره اش و عكسي كه نشانم مي داد، خيره شدم و چيزي درنيافتم. بعد روزنامه را روي دستة صندلي من گذاشت و رفت پشت ميزش نشست و گفت: "به هر جهت متأسفم، سرنوشت، اين طور مي خواسته كه تو و خانواده ات يه جا از اين دنيا برين." در آن لحظه، همان حسي را داشتم كه موقع وصل كردن باتون برقي، بارها به من دست داده بود. كرخ شده بودم، تنم سوزن سوزن مي شد و از چشم هايم ابر برميخواست. براي چند لحظه نمي دانستم كجا هستم. دقيق يادم نيست كه چطور روزنامه را نگاه كردم و توانستم بر آن همه ستاره كه در چشمهايم منبسط مي شدند، فائق آيم. درست بود. سوسن، مونا و مادرم، و يك مرد غريبه كه راننده بود، در اثر تصادف با يك ميني بوس كشته شده بودند.نگهبان، مرا به سلولم برگرداند و بازجويم اجازه داد كه آن كاغذ چرب روزنامه را با خودم به سلول ببرم. توي سلول، آن خبر را هزار بار خواندم و باور نكردم. لابد وقتي از ملاقات من بر مي گشته اند دچار حادثه شده اند، لابد راننده خواب بوده... و اصلاً چه فرقي مي كرد؟ مهم اين بود كه آن ها غيرمترقبه و زودتر از من مرده بودند. به هزار شكل مختلف، تصادف آن ها را براي خودم تصوير كردم. حتي يادم هست كه بلند بلند گريه كردم و سرم را به در سلول كوبيدم. نزديكي هاي صبح، بازجويم آمد توي سلول من و صندلي نگهبان را گذاشت و از فلاسك دستي همراهش برايم چايي ريخت و گفت كه اين اتفاق براي همه مي افتد و بهتر است زياد خودم را ناراحت نكنم و براي اعدام خودم آماده باشم. حتي چايي خودش را نخورد و اصرار كرد كه من بخورم. خيلي حرف ها زد كه من به هيچ كدام گوش نكردم ؛ چرا كه در ذهنم تصاوير غريبي عبور مي كرد و خيال مرا با خود مي بُرد: تصادف خانواده ام، مأمورين تيرباران، بچه هايي كه آن بيرون از فردا اعلامية شهادت مرا پخش مي كنند… بعد دوباره صداي در بند آمد و بازجو از من خداحافظي كرد و من مثل آدم هاي مرده احساس كردم كه كينه ام را از دست داده ام. ساية مرگ، مرا در يك خلسه اي برده بود كه اصلاً به ياد نمي آوردم كه او دشمن من است و مرا براي اعدام مي فرستد. و ابداً بهايي نمي دادم به نگهبان هايي كه مرا مي بردند و آن قدر آرام دست مرا گرفته بودند كه گويي مريضي عزيز را با احتياط براي ملاقات يا مداوا مي برند. حالا نمي دانم چرا يك باره فكر كردم وقتي تيربارانم كنند، يك ضرب پيش خانوادهام مي روم موقع اش بود. از آمبولانس كه پياده شدم، چند نگهبان دوره ام كردند. يكي شان كه از همه گنده تر بود بقيه را عقب زد و دست مرا كشيد و گفت: "برين عقب، باز مردهخوري راه انداختين؟ برين عقب، خودم تقسيم مي كنم." نگهبان ها ايستادند و او مرا چند قدم اين طرف تر كشيد و شروع كرد به بازرسي بدنم و همان طور كه دست به پاهايم مي كشيد، پرسيد: " تيغ همرات نداري؟" گفتم: " تيغ؟! براي چي؟" گفت: " كه يه وقت از ترس، خودكشي نكني، سابقه داشته." دلم مي خواست با لگد بزنم توي صورتش، ولي فقط تف كردم كه كمي آن طرف تر افتاد. دوباره پرسيد: " ساعتت كو؟… از ما زرنگ تراش هَپَلي هَپو كردند؟" يكي از نگهبان ها جلو آمد و گفت: " كيسة لباساش تو ماشينه، درآرم؟" همان كه گنده تر بود،گفت: " نه، بعدا. دهنتو وا كن ببينم." و خودش با مشت زد توي لپ من و لب هايم را از هم باز كرد و گفت: " اح كن، اح كن! " و من يك باره احساس كردم توي دندان سازي هستم و دندان هايم را مي كشند و انگشتش را با حرص، گاز گرفتم و توي صورتش تف كردم. آن وقت نگهبان ها افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توي صورتم و دهانم را باز كردند و يكي از نگهبان ها گفت: " نداره. همة دندوناش سالمه خواهر..." و همان كه گنده تر بود، تف كرد توي دهنم و بعد همة نگهبان ها يكي يكي تف كردند توي دهنم و يكي شان دهانم را باز نگه داشته بود و مي خواست ادرار كند كه حوصله اش نيامد و ولم كرد و دوتاشان مرا بردند و بستند به درخت پهن و سوراخ سوراخي كه پوستش از خون خشكيده پر بود و خاكش رنگ زمين تعويض روغني ها را داشت و دل آدم را به هم مي زد. چشم هايم را بستند و همين طور با خودشان حرف زدند و من همه جايم شروع كرد به لرزيدن و گِزگِز كردن و هي زانوهايم تا خورد و يكي شان حكم دادگاه را خواند و من احساس كسي را داشتم كه هزار ساعت توي برف غلتيده باشد و همان كه حكم را مي خواند " به زانو " گفت و " آماده " گفت و " شليك " گفت و شليك كردند و من بدون هيچ دردي، سرم آويزان شد. اما هنوز صداي آن ها را مي شنيدم. چند لحظه بعد صداي يك ماشين از دور آمد كه ايستاد و بعد يكي تير خلاص را توي سرم شليك كرد و باز هم من دردي حس نكردم. فقط همة سرم ابتدا منقبض شد و بعد انقباضِ ناخودآگاهِ همة عضله هايم را از دست دادم و راحت شدم و احساس كردم ادرارم پاهايم را داغ كرد. نگهبان ها زدند به خنده و همان كه گنده تر بود، چشم بند مرا باز كرد و موهايم را گرفت توي دستش و گفت: " يه دور ديگه دهنتو وا كن ببينم به من كلك نزده باشي." و من احساس كردم طوريم نيست، ولي هنوز توي دست او اسيرم و حالا دلم مي خواست بدوم و نمي توانستم. يكي از نگهبان ها آمد و پرسيد: " بازش كنيم؟" همان كه گنده تر بود، گفت: " آره، بايد بَرِش گردونيم." و من رنجي غريب به دلم افتاد. از اين كه مرده بودم و هنوز در دست آن ها بودم. آن ها كه بازم كردند، هنوز روي پاهاي خودم بودم. سينه ام خوني نبود، اما پاي درخت، خون تازه ريخته بود. بازجويم آمد جلوي من و دستش را دراز كرد و گفت: " من از اطلاعات مرده ها خدمت ميرسم، خوشبختم! " و نگهبان ها خنديدند و دست مرا گرفتند و گذاشتند توي دست بازجو و بعد هُلَم دادند و سوار ماشينم كردند. هيچ توضيحي نمي توانم راجع به حس آن لحظه برايتان بدهم! توي ماشين، بازجو گفت: "حكم دادگاه در مورد تو اجرا شد و از الان تو رسماً مرده اي و خبرش را هم روزنامه ها چاپ مي كنن نمي دانستم مردهام، زنده ام و يا خواب مراسم اعدام خودم را مي بينم و حتي وقتي مرا دوباره به سلول برگرداندند، نمي توانستم تشخيص بدهم كه واقعاً اين اتفاق افتاده است يا اين كه در خواب، همه چيز را ديده ام و گويي حالا هم از خواب پريده ام. آن وقت يك لحظه ديدم كه از درد حفره هاي سينه ام، دارم به خودم مي پيچم و پاهايم را جمع كرده ام توي شكمم و زوزه ميكشم. دوباره در سلولم باز شد و دو نگهبان مسخ شده كه صورت هايشان بُهتِ بهت بود و ساية دماغشان يكي يك مثلث روي لب شان انداخته بود، مرا با خودشان بردند و حتي تا وسط پله ها چشم هايم را نبستند و سر پيچ، تازه يكي از آن ها به صرافت افتاد كه بايد چشمم را ببندد و من دو نفر را ديدم كه از بازجوييِ شبانه بر مي گرداندند و پانسمان تازة پاهايشان خوني بود. توي اتاقِ بازجويم كه رسيديم، چشمم را باز نكردند و همين طور در را بستند و رفتند. نميدانم چقدر گذشت، شايد بيشتر از نيم ساعت نشده بود، اما براي من آن قدر طولاني بود كه احساس كردم سه بار تمام زندگي ام را مرور كرده ام. بعد دماغم خاريد و من بياختيار با انگشت، كمي پارچة چشم بندم را عقب زدم و چيزي را كه نبايد ببينم ديدم: دخترم مونا، همسرم سوسن و مادرم نرگس، با چشم هاي بسته، روي صندلي، جلوي من نشسته بودند و مثل من كاري نمي كردند. چشم بندم را برداشتم و جيغ كشيدم و به طرف آن ها رفتم و آن ها هم جيغ كشيدند. همسرم چشم بندش را برداشت. دخترم از صندلي افتاد و مادرم با چشم هاي بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسيدم: " شما زنده ايد؟ من زنده ام؟" و او بدون اينكه از بازجو و آن دو نفري كه توي اتاق در كنارش بودند ـ و من تا به حال آن ها را نديده بودم ـ خجالت بكشد، مرا بغل كرد و گريه كرد تا عاقبت از حال رفتم. چه مدت بي حال بودم؟ نمي دانم. اينقدر يادم هست كه تن و لباسم خيس آب بود و كسي توي صورتم مي زد و يك پنكة قرمز رنگ، روبه روي من مي چرخيد كه به هوش آمدم و غير از بازجويم و آن دو نفر كه همراهش بودند كسي در اتاق نبود. يكي از آن دو نفر كه پيرتر بود و پيراهن سفيد آستين كوتاه و شلوار مشكي پوشيده بود، از لاي پوشة مشماي زير بغلش يك ورقه جلوي من گذاشت و به آن يكي كه جوان تر بود و پيراهن مشكي پوشيده بود و شلوار سفيد به پا داشت، گفت كه به من خودكار بدهد و بازجويم سرم را دولا كرد تا ورقه را بخوانم و بعد شمرده شمرده گفت: " خــــوش خــــطــ ، خـــو ا نـــا....و....يــــكـــ ...خـــطــ.... در مــيــون.. بنويس! جلوي... سؤال... هاي... چهار... جوابـــي...، فـ..قــط..... يك عـــلامت بزن. اول.... بـــه... اون.. ســـؤال.... جــواب ... بده: "شمـــا ... مر ده ايد ... يـــاااا زنــده ايــد؟" بعد هفت هشت بار با پشت دستش توي سرم زد و فرياد كشيد: " فكر نكن! فوري جواب بده. مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا… " و من با خودكار، ناخودآگاه توي چهارخانة جلو " زنده ايد؟ " را علامت زدم. پيرمرد به رفيقش گفت: "هوشش سر جاشه، نمونة خوبيه… ادامه بدين." و بازجويم گفت: " حالا اون يكي سؤال، آيا خانوادة شما زنده اند؟ فكر نكن! جواب بده! جواب بده! زنده اند يا مرده اند؟" و من همان طور كه به پس كله ام ضربه هاي محكم او فرود مي آمد، خانة "زندهاند" را علامت زدم. پيرمرده فوراً گفت: " اون يكي، سؤال پاييني، اون ته صفحه اي رو، به ترتيب جواب نده كه خودتو آماده كني. سؤال هشتم، شما از اين ماجرا چيزي به گوشتون خورده بود؟" و بازجويم به سرعت به زدن توي سر من مشغول شد و هي گفت: " فكر نكن، فكر نكن، جواب بده! " و من خودكار را ول كردم و شروع كردم به زدن خودم و جيغ كشيدم و زار زدم. هنوز نمي دانستم كجا هستم و هيچ چيز مرا از بلاتكليفي در نمي آورد. وقتي خودم را مي زدم، بازجو و آن دو نفر آمدند تا جلوي مرا بگيرند و نگذاشتند من خودم را خيلي بزنم و حتي بازجو به اشارة پيرمرد شروع كرد موهاي مرا نوازش كردن و پيشاني ام را بوسيد و بعد رفت برايم آبِ قند بياورد. و جوان پيراهن مشكي گفت: " كمكت مي كنم تا بهتر جواب بدي. هيچ به گوشِ تــو خو ر ده بو د كه ما بعضي از اونايي رو كه محكوم به اعدام مي شن نميكشيم؟" پيرمرده گفت: " اغلبشونو؟ " دوباره جوونه گفت: " و فقط به ظاهر مراسم اعدامو اجرا مي كنيم و مي آريمشون براي يك سري آزمايش هاي روان شناسي؟ـ " هيچ به گوشِت خورده بود؟" دوباره بازجو داشت مي زد توي سرم، درست پسِ كله ام، و مي گفت: " فكر نكن، علامت بزن! فكر نكن! " و من علامت زدم " نه ". پيرمرده گفت: " خودمو معرفي مي كنم: عضدي، دكتر روان شناس." جوانتره گفت: " منوچهري، دكتر روان شناس " بازجو گفت: " نگران نباش، نه خودت مردي، نه خانواده ات، همه تون پيش ما هستين. البته از نظر بيروني ها مردين و ديگه وجود خارجي ندارين." پيرمرد گفت: " ببين عزيز جون، ما خيلي با هم كار داريم، برات توضيح مي دم كه زودتر به نتيجه برسيم، تو آدم تيزهوشي هستي، خوب مي توني موقعيت خودتو درك كني. سابقه ات هم نشون مي ده كه آدم مقاومي بودي، ما مأمور هستيم كه منحني ارادة تو رو به عنوان يه نمونة آماري براي تحقيقات وزارت اطلاعات و جاهاي ديگه اندازه بگيريم. فكر مي كني چقدر آمادگي داري؟" و يك كاغذ بزرگ شطرنجي را به ديوار زد كه رويش چند منحني، نقطه چين شده بود. همين طور نگاهشان مي كردم و نمي دانستم چه بر من مي گذرد. فقط دوباره زدم به گريه و آن ها را نگاه كردم. چند بار جيغ زدم و صدايم به راحتي در آمد، هيچ به جيغ زدن در خواب نمي مانست .عضدي گفت: " چيزي هست كه لو نداده باشي؟" بازجويم گفت: " نه، اينو من به شما قول مي دم، اگرم چيزي باشه به درد نخوره، سازمان اونا علمي تر از اينه كه اطلاعاتي باقي بذاره، اون، تا سرِ قرارش مقاومت كرد، بعد همة اطلاعات سوخته رو تخليه كرد، حالا خاليِ خاليه." عضدي گفت: " پس بهتره بدوني كه ما ازت هيچ اطلاعاتي نمي خواهيم و فقط مي خواهيم منحني ارادة يك نمونة آماري رو به دست بياريم."ـ "خيلي خب، به اون سؤال جواب بده: دوست داري زنده بموني؟" ديگر همه چيز داشت دستگيرم مي شد و با آن منگي اي كه داشتم، براي فرار از اين مخمصه، سعي كردم هوش و حواسم را جمع كنم.عضدي دوباره پرسيد: " دوست داري زنده باشي؟" جلوي سؤال، چهار جواب خانه دار گذاشته بودند: «آري»، «خير»، " اي، يه كمي" و " نمي دانم". و من مي دانستم كه آن ها مرا زنده نخواهند گذاشت. احساس كردم اگر به آن ها راست بگويم زودتر به مقصودشان مي رسند. اين بود كه گفتم: " آره، دلم مي خواد زنده باشم." خود عضدي، خودكار را از دستم گرفت و جلوي خانة مثبت را علامت زد. بعد پرسيد: " در حال حاضر زير چه مقدار شكنجه از اين آرزو برمي گردي؟ مثلاً دلت مي خواد هزار تا شلاق بخوري و زنده باشي يا بميري و هزار تا شلاق نخوري؟" بي معطلي و بي فكر گفتم: " دلم مي خواد زنده باشم." دوباره پرسيد: " دلت مي خواد دو هزار تا شلاق بخوري، و بهت شوك برقي وصل كنند و زنده باشي، يا دلت مي خواد بميري و اذيت نشي؟" براي اين كه گيجشان بكنم گفتم: "دلم مي خواد بميرم." و عضدي خودش علامت زد و گفت: " تا اينجا درسته، غير از يك مورد تقريباً همه همين جواب رو دادن. بالاتر از هزار ضربه شلاق با كابل باتوني، غير قابل تحمله و همه دلشون مي خواد بميرن و اگه نتونن بميرن، هر كاري كه ما بخواهيم انجام مي دن، اينو تو هم قبول داري؟" مانده بودم چه جوابي بدهم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند و تند به پشت سرم كوبيد و گفت: " فكر نكن، جواب بده! جواب بده، فكر نكن! " گفتم: "بله". پيرمرده گفت: " خيلي خوب، اونارو بيارين!"در اتاق باز شد و سه تخت باريك چرخدار را به داخل اتاق هل دادند. خانواده ام را به تخت ها بسته بودند، چشم هر سه باز بود. بي اختيار بلند شدم و خودم را روي تخت مونا دخترم انداختم. دخترم مرا به اسم صدا مي كرد و شده بود مثل ماه ها پيش كه براي آمپول زدن، او را برده بودم و جيغ مي كشيد و صورتش را به من مي ماليد و از من مي گريخت و حالا هم معلوم نبود چه بلايي بر سرش آورده بودند كه از من هم مي ترسيد. زنم هم صدايم مي كرد. دست و پايش بسته بود. بازجويم خواست مرا به صندلي ام برگرداند، اما عضدي مانع شد. من صورت دخترم را بوسيدم و به مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه كردم. هيچ كاري نمي شد براي آن ها بكنم. دست و پا ي هر سه را بسته بودند و كف پاهايشان از لاي ميلة تخت ها بيرون زده بود. بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روي دست من. عضدي گفت: " ببين عزيز جان، دلم مي خواد فكر نكرده، اما دقيق به من بگي كدومشونو بيشتر دوست داري: مادرت، همسرت يا دخترت؟ " بي معطلي گفتم: " همه شونو". عضدي گفت: " اگه قرار باشه تو يا يكي از اونا كتك بخورين، ترجيح مي دي كدوماتون بخورين؟" گفتم: " هيچكدوم". گفت: " اگه بيشتر از هزار تا شلاق خورده باشي و نتوني بميري و فقط راهش اين باشه كه يكي از اونا رو صد ضربه شلاق بزني، كدومارو ترجيح مي دي؟" مثل يك خوك وحشي شدم و با شلاق توي صورت عضدي كوبيدم. از درد به خودش تا شد. نگهبان ها داخل شدند و روي سرم ريختند. شلاق را از دستم درآوردند و مرا به آپولو بستند، پاهايم را سفت كردند، انگشت هايم را از پشت خم كردند و زير تسمه گذاشتند و كلاه موتور سوارها را به سرم گذاشتند. حالا صداي عضدي توي گوشم مي پيچيد و روبرويم يك چراغ قرمز و زرد، روشن و خاموش مي شد و چشمم را مي زد. صداي دستيار عضدي مثل پيچيدن صداي آواز بچگي هاي من توي حمام در گوشم طنين مي انداخت: « تو درست رفتار يك انسان باهوش رو داري. روان شناسي مي گه حتي حيوونا وقتي هيچ راه فراري نداشته باشند و احساس خطر شديد بكنند، حمله مي كنند و تو هم حمله كردي. مثل گربة در خطر، توي يه اتاق در بسته. يا مثل مردمي كه در تظاهرات محاصره بشن و راه فراري نداشته باشن. براي همين پليس يه راه فرار كوچيك مي ذاره و بعد به اونا حمله مي كنه. اين طوري اونا به اميد همون يه راه كوچيك، دست به حمله نمي زنند. خوب تا اينجاش براي روان شناسي معلومه. حالا ما مي خواهيم ببينيم يه آدم آرمانگرا، كه نمونة خاصه و از عواطف بالايي نسبت به همنوعانش برخورداره، وقتي زير شديدترين فشارها قرار ميگيره و مرگ براش ممكن نيست و هيچ راه فراري نداره، چه واكنشي انجام ميده. يه فرضيه هست كه ميگه اون همة نيروي معنوي شو جمع مي كنه تا بميره، و مي ميره. مثل اون درويش كه جلوي "عطار" تصميم گرفت بميره و مرد. يه فرضية ديگه مي گه اون، رفتاري رو مي كنه كه عاطفي ترين حيوونِ در خطر با بچه اش مي كنه. ماجراي اون ميمونو شنيدي كه توي حموم داغ، براي فرار از سوختن، بچه شو گذاشت زير پاش تا خودش نسوزه؟ اون ماجرا رو شنيدي؟ دردي از كف پايم تا مغزسرم دويد. جاي شلاق، گويي درختي را به كف پايم كوبيده باشند. خودم را زير ضربات، پيچ و تاب مي دادم و انگشتم زير تسمه ها داشت خرد مي شد. نورهاي زرد و قرمز با ضربات، هماهنگ شده بود. چراغ قرمز مي شد، ضربة شلاق ميآمد. همه جايم درد مي گرفت و چراغ زرد مي شد و آن ها نمي زدند و دوباره چراغ قرمز مي شد و شلاق مي آمد و من در چراغ زرد، دلهرة قرمز را داشتم و در چراغ قرمز، درد زرد را. دلهره و درد زرد و قرمز، منظم و روي حساب مي آمدند و من از درد، احساس گوسفندي را داشتم كه اَخته مي شود. صداي پزشكياري مي آمد كه پاهايم را بعد از شكنجه پانسمان مي كرد. دست هايش را روي كليه هايم گذاشته بود و آن ها را ماساژ مي داد و به روان شناس مي گفت: " شلاق كه كف پا مي خوره، خون زير پوست دلمه مي بنده. اورة خون بالا مي ره و كليه ها از كار مي افتند، بايد ماساژشون داد. خواهش مي كنم آهسته به من كارتونو بگين كه جراحي روح با هماهنگي پيش بره. من مي ترسم ازتون عقب بمونم." و بعد فشار خون مرا اندازه گرفت و همان طور كه آن ها مرا شلاق مي زدند، با گوشي، ضربان قلبم را مي شنيد و گاه به گاه به رگ دستم، آمپولي تزريق مي كرد. حالا شكل كتك زدن را كمي تغيير داده بودند و اين، روح مرا مي سوزاند. بارها با روشن شدن چراغ قرمز و با همان ريتم، شلاق مي زدند و من براي مقابله، به محض روشن شدن چراغ قرمز، دندان هايم را به هم فشار مي دادم و از شدت درد مي كاستم و يا هماهنگ فرياد مي كشيدم ؛ چرا كه ضربه برايم قابل پيش بيني بود. اما گاهي آن ها با روشن شدن چراغ قرمز، وقتي من همة عضلاتم را براي مقاومت، منقبض مي كردم، شلاق را فرود نمي آوردند و ميگذاشتند تا چراغ، زرد شود تا من خودم را سست كنم و آن وقت ضربه را فرود ميآوردند. در يك بي خبري حسي، در يك عدم آمادگي روحي،… و من روحم ميسوخت و مغزم سوت مي كشيد و چراغ زرد و قرمز را گم مي كردم و يك رنج نارنجي مستمري را مي ديدم كه قابل فهم نبود، قابل دفاع نبود و فقط مي دانم كه روحم را ميسوزاند. شوك ها و سيگارهايي كه پشت گوش، روي سينه، زير بغل و جاهاي ديگرم را كه حساس بود، مي سوزاندند. و از اين سوختن، روحم كم مي آورد. بارها از حال رفتم و به هوشم آوردند. بارها پاهايم بي حس شد و مرا دور فلكه پابرهنه دواندند، تا حسشان باز گردد و مدام اندازة شلاق ها را از كُلُفت به نازك و از نازك به كلفت تغيير دادند كه نازك ها بسوزانند وكلفت ها كرخ كنند. بازي حس و بي حسي، درد و بي دردي. هيچ چيز نميدانستم؛ زمان شكنجه آنقدر طولاني شده بود كه انگار صد قرار را سوزانده باشم. بعدها بازجويم به من گفت كه مرتبة اول، دو روز بعدش، مرا از آپولو باز كرده بودند و من مثل زني بودم كه صد بار بچه اي هم قد خودش را زاييده باشد. زجر كشيده بودم و در همة اين لحظه ها، مادرم نرگس، همسرم سوسن، و دخترم مونا، شاهد اين شكنجة طاقت فرسا بوده اند. عضدي گفت: " مقدمة كار بسه، حالا حسي تر حرف مي زنيم. در اين لحظه، شناخت تو از شكنجه، يك شناخت حضوري است. دلت مي خواد بميري يا زنده باشي؟" دهانم را باز كردم، اما چيزي از آن بيرون نيامد و فقط سرم را تكان دادم. عضدي گفت: " مي دونم نمي توني حرف بزني، ادا نيست، واقعاً نمي توني حرف برني. همة نمونه هاي آماري، همين طور شدند. فقط با كله ات تصديق يا رد كن. دلت مي خواد بميري؟" با سر تأييد كردم. دستيارش داشت روي كاغذ شطرنجي ديوار، منحني نقطه چين را پر رنگ ميكرد. عضدي دوبار پرسيد: " حاضري براي اين كه تو را بكشيم كه راحت شي، به زنت، دخترت، يا مادرت، صد ضربه شلاق بزني؟" جوابي ندادم. بازجو گفت: " ببندينش به آپولو ". و آن رنگ رنج نارنجي مثل بختك افتاد روي من و هر چه كردم با چشم هايم از زير آن كلاه پرواز، التماس كنم و مانع از اين كار شوم، نتوانستم. اين بار گاز پيك نيكي را هم در يك ارتفاع نزديك، زير پايم گذاشتند و با همان ريتم درهم، اما اين بار سريع تر شلاق را از سر گرفتند. حالا احساس مرغي را داشتم كه زنده زنده پخته مي شود. زنده زنده پرم را مي كندند يا انگار زني بودم كه همة دنيا را از رَحِمش بيرون مي كشند. بازجو گفت: " هر وقت راضي شدي،به خانواده ات شلاق بزني، خودتو تكون بده " و من زير هر ضربه، ناخودآگاه پيچ و تاب مي خوردم اما آن ها مرا باز نمي كردند و من هيچ راهي نداشتم هزار بار تصميم گرفتم بميرم و نمردم، آدم جانِ سگ دارد. سه روز بعد مرا باز كردند و انداختند روي ميز. دو برابر خودم شده بودم. بازجو آئينه را آورد جلوي صورتم. چشم هايم توي صورت پف كرده ام پيدا نبود. پاهايم به متكايي چرمي و سياه مي مانست و پزشكيار حتي بازو بند فشار خونش را با تقلا يك دور هم نتوانست دور بازويم بپيچد. تازه فهميدم همة اين مدت به من سِرُم هم وصل بوده است و با دارو جسمم تقويت ميشده. پزشكيار گفت: "خوشبختانه حالش خوبه و شما مي تونين از نو شروع كنين. قلبش به كمك داروها منظم كار مي كنه. درصد اوره، طبيعيه و پني سيلين هاي توي سرم، نمي ذاره جراحتش چرك كنه". و بعد به همة بدنم پماد ماليد و من احساس كردم از يك متري من، دست هايش را به روحم مي مالد. دستيار عضدي هنوز منحني هاي نقطه چين را پررنگ تر ميكرد. دهان مادرم، زنم و دخترم همچنان بسته بود و با چشم هاي باز مرا نگاه مي كردند. اما مثل دفعة قبل كه مرا باز كرده بودند، بي قراري نمي كردند. مثل اين كه به آن ها هم آمپولي زده بودند كه فقط مرا مات نگاه كنند و هيچ عكس العمل ديگري نشان ندهند دوباره وَهْم بَرَم داشت كه مرده ام يا خواب مي بينم و دلم مي خواست چشم باز كنم، بيدار شوم، زنده شوم و ببينم كه عذابي در كار نيست، ببينم كه زندگي به آرامي جاري است، ببينم كه رختخواب آسايشي گسترده است، ببينم كه دستي مرا نوازش مي كند، تا از كابوس بيرون بيايم و ببينم كه دخترم مونا از صداي ضجه هايي كه در كابوس كشيده ام، بيدار شده است و به من پناه آورده: آه مونا! اكنون من به تو محتاج ترم، اكنون اين تويي كه بايد مرا از عذاب برهاني. حالا ديگر وقت آن است كه تو مرا پناه بدهي، تو پيش عذاب من شوي. من منحني اراده ام كامل است. من تا آخر خط رسيده ام. آن ارة آهنبُر را در دست بازجو نميبيني؟ آن متة برقي را در دست آن ها نميبيني؟ مرا از كوه نساختهاند. آهن نيستم. آدمم. اين حمام، بيش از حمام آن ميمون مي سوزاند. اما چه كنم؟ من آن ميمون نيستم. تو را نمي توانم بزنم. سوسن را شايد. نرگس را شايد. ولي تو را، هرگز. بازجو اره را روي پايم گذاشت و يك رفت و برگشت آن را امتحان كرد. چيزي مثل قير از زير آن بيرون زد. منوچهري دو شاخة مته را به برق زد. صدايش اتاق را سوراخ كرد. عضدي گفت: " كار ما از حالا شروع مي شه. ما بايد تو رو جراحي كنيم و براي اينكه به روحت برسيم، اول بايد از جسمت بگذريم. اما مطمئن باش كه پزشكي به كمك روان پزشكي اومده تا نذاره روحت از قفس جسمت خارج بشه. اون روح تو رو توي اين جسم نگه مي داره و ما اونو عمل مي كنيم. پس لطفاً… " و من دوباره عضلاتم منقبض شده بود. و چرك و خون و ادرارم مخلوط شده بود. عضدي گفت: " دلت مي خواد از نوك پات تا فرق سرت، به فاصلة يك سانت، يك سانت، با مته سوراخ بشه؟ يا اين كه مثلاً مايلي استفراغتو بخوري؟" منوچهري نوك مته را روي پايم گذاشت و آن را به كار انداخت...همة استفراغ هاي خوني ام را خورده بودم و روح خسته ام،كثيف بود. بالا آوردم و آن ها مجبورم كردند تا دوباره آن را بخورم. اين بار به بازجو حالت تهوع دست داد و تف كرد به صورت من و بيرون رفت و منوچهري روي من بالا آورد و عضدي دماغش را گرفت و بيرون دويد. خوك بودن، چه حسي است؟ كفتار بودن چه حالي دارد؟ خودخوري يك كرم، يك زالو چه مزه اي است؟ اين مرگ، پس چيست؟ در كجاي نتوانستنِ آدمي قرار دارد؟ اين تجربه را داشتم كه وقتي دستم يا پايم كثيف بود، از درون، روحم به عذاب مي آمد تا آن نقطه را تطهير كنم. اكنون همة جسمم از بيرون و دل و اندرون روحم از توي تو كثيف بود و من خودم را نمي توانستم تحمل كنم. به هزار زور، مثل يك كرمِ له شده و به دو نيمه شدهاي كه خودش را روي زمين مي كشد دستم را به دوشاخة تخت رساندم و آن را توي پريز كردم تا خودم را بكشم. برق قطع شد. كشوي ميز بازجو را كشيدم كُلتش را برداشتم، دو هزار كيلو وزن داشت. لوله اش را روي سرم گذاشتم و ماشة اهرمي اش را روي شقيقه ام چكاندم، گلوله اي نداشت. در و ديوار اتاق، در و ديوار جهنم بود. اين چند روز را به حال خودم نبودم. چه وقتي بر من گذشته بود؟ نمي دانم. فقط حس مي كردم وارد يك زمان رواني شده ام كه طنين همة ثانيه هايش " درد، درد " بود و فرياد دقايقش " مرگ، مرگ". مرگي كه نبود و دردي كه از بودن من بيشتر بود، دردي كه در من جمع شده بود، ميخواست مرا بتركاند و همة اتاق را بگيرد و حتي از اتاق هم بيرون بزند، انگار مي خواستند مرا در استكاني فرو كنند و نمي شد. دوباره به اتاق آمدند. مرا به آپولو بستند. كلاه پرواز را به سرم گذاشتند. چشمم چيزي را نمي ديد، جز آن زرد و قرمز را، آن نارنجي هيولا را كه مرا ذوب مي كرد. حالا هرچه ميانديشيدم، نمي فهميدم با من چه مي كنند. ديگر گويي شلاق و سوزاندن و شوك و بريدن و سوراخ كردن نبود. هر چه مي انديشيدم، به وضع خودم واقف نبودم. حس كسي را داشتم كه خودش را مي زايد. حس كسي كه دوباره خودش را مي خورد، تا بار ديگر بزايد. حس ماري كه پوست مي اندازد. حس مرغي كه زنده زنده او را بپزند. حس گوسفندي كه زنده زنده پوستش را بكنند. حس زخمي كه در نمك فرو كنند. حس زخم گردن بي سرِ مرغي كه در حياط، بال بال مي زند. حس چشمي كه با انگشت يا با نوك چاقو بيرونش كنند و حس كودك زنده اي كه شيري، پلنگي، گرگي با طمأنينه از پايش شروع به خوردن او كرده است. حس تشنه اي كه به او آب جوش نمك بدهند. حس آتش گرفته اي كه با قير مذاب، او را خاموش كنند و حس كسي كه ديگر نمي دانست، كيست و حس كسي كه حسي نداشت و لحظة ماكزيمم منحني او رسيده بود. لحظه اي رسيد كه هيچ چيز جز رهايي از وضعي كه قابل وصف نبود، در جانم نمي چرخيد: حالا شلاق در دستم بود.من مادرم را مي زدم، اما دستم به اختيار نبود. شلاق ها درست فرود نمي آمدند، اين طرف و آن طرف مي خوردند و مادرم كه به تخت بسته شده بود، سعي ميكرد خودش را به زير شلاق من بدهد. كمك مي كرد تا شلاقم را درست به سينه اش بزنم، به صورتش. دخترم همان طور نشسته، مرده بود و همسرم سوسن، در بستري از خون غرق بود. ديگر هيچ احساسي به آن ها نداشتم و سراغشان را حتي در پسِ دورترين عواطفم هم نمي توانستم بگيرم. مادرم بيهوده تلاش مي كرد شلاق به او بخورد. من خودم اين تلاش را داشتم و معني كار او برايم معلوم نبود. عضدي مي گفت: " درست است، عقده هاي سركوفتة پسر نسبت به مادر. اين شلاق، پاسخ آن عقده هاي فروكوفته است." و من از بيحسي از زدن مي ماندم و دستيارش آپولو را نشان مي داد و من بر سر همسرم سوسن ميكوبيدم و عضدي مي گفت: " اين همان بازتاب شرطي است، به هر شهروندِ نمونة آماري كه شلاق را نشان بدهي، براي حكومتت هر كاري مي كند. " و من مونا را زدم. به يك ضربت شلاق افتاد. از پيش مرده بود، اما چشم هايش بازِ باز بود. و من خودم را زدم و دوباره مونا را و دوباره مادرم را و دوباره خودم را و دوباره مونا را، و عضدي مي گفت: " اين همان تداعي است، ناخودآگاه." و من همسرم را مي زدم كه بر بستري از خون بود، در لباس عروسي مشكي اش. كانون معصوميت او را، سينه اش را و او با نگاهش ديگر به ته خط رسيده بود و از من طلاق مي گرفت و " نامحرم روح" مي شديم و از شلاق من ميگريخت و عضدي و دستيارش آپولو را به من نشان مي دادند و من همسرم را مي زدم و دستيارش مي گفت: " استاد! هنر عشق ورزيدن هم؟" و عضدي مي گفت: " عشق ورزيدن براي اون وجود نداره. زير آپولو مرد. عشق ورزيدن براي اونا كه هنوز نمي دونن يك من ماست چقدر كره داره، معني داره." و من ديگر ناي زدن نداشتم و مادرم هنوز خودش را زير شلاق من مي انداخت و بازجويم مي گفت: " بي شرف، زنيكه خره." و عضدي ميگفت: " اين همان دوست داشتنه. ما براي تست اونم به نمونه هاي آماري احتياج داريم." و بعد شلاق را از دست من گرفتند، در حالي كه خون مادرم و همسرم كه حالا براي من غريبه بودند، در هم شده بود. بازجو گفت: " جناب دكتر! ببخشيد، من اطلاعات علمي شما رو ندارم، اما علاقمندم كه… آخه مي دونين يه مثلي ما دهاتي ها داريم... بفرمايين اينم مال روان شناسيه يا از اين مثل تخميهاست؟… " عضدي گفت: " لطفاً جلوي اين خانوما ادب رو رعايت كنين." بازجو گفت: " به يه يارو گفتند: عاشقي بدتره يا گشنگي، گفت تنگت نگرفته هر جفتش از يادت بره. اينم مال همون هنر عشق ورزيدنه؟ مال روان شناسيه دكتر؟" عضدي گفت: " يه كمي استراحت كنيم تا بعد." در و ديوار اتاق، مرا زنده زنده خاك مي كردند، مرا زنده زنده شمع آجين مي كردند، و نمي مردم. هزار بار فرياد كشيدم: " اي مرگ هاي حقير و كوچك كجاييد؟ اي اعدام تو را آرزو مي كنم! اي ذبح گوسفندان، تو را مي خواهم! اي مرگ خوب، مرگ عزيز، اي مرگ بزرگ، اي مرگ نجاتبخش، دست هاي من تو را مي جويند! " گلويم را مي فشردم كه خودم را خفه كنم، اما نفسم از راه ديگري بر مي آمد. دوباره ميفشردم، نفسم كه قطع مي شد، بي حس كه مي شدم، دست هايم شل مي شد و مي افتاد و نفس، دوباره به شماره مي آمد. براي همين، عضدي مي گفت هيچ كس نمي تواند خودش را بكشد. هركس تنها تصميم به مرگ مي گيرد. بعد براي توفيق در مرگ، بايد انجامش را به عهدة ديگري بگذارد؛ به عهدة يك شيء، به عهدة يك شيشه قرص، به عهدة يك طناب كه اگر هم خودش پشيمان شد، آن طناب پشيمان نشود، كه اگر هم نتوانست، آن اشيأ بتوانند. حتي مرگ هم به يار و ياور احتياج داشت و من همة يارانم را از دست داده بودم. مادرم آيا حاضر بود مرا بكشد؟ آيا هنوز مرا اينقدر دوست داشت؟ همسرم هنوز به من عشق مي ورزيد؟ و مونا...؟ واي كه چه لحظه هايي بود و من با وجودي كه سعي مي كنم اين حكايت را آنچنان كه بوده، بياحساس بيان كنم و مثل يك جراح، خشن بمانم و مثل يك محقق، بي طرفي پيشه گيرم، مادرم دست هايش بسته بود، اما با چشم هايش مرا مي كشت و نمي مردم. مي خواستم خودم را از آن بالا به كف حياط پرت كنم، ميله هاي حصار پنجره طبقات نمي گذاشتند. زمين، دهان نمي گشود و آسمان آغوش باز نمي كرد. و من به اجبار زنده مي ماندم: پوستكنده، سوخته، آش و لاش و درد از شرفم عبور مي كرد و غيرتم را مي تركاند آن ها باز آمدند. خودم را آماده كردم كه هركاري مي خواهند، انجام بدهم. اما عضدي صندلي اش را گذاشت و رو به رويم نشست و دستش را دراز كرد و به من تبريك گفت. و بازجويم گفت: " همه چيزتمام شد. جسم تو رسماً مرده." روزنامه را به دستم داد. اين را در صفحة دوم اعلام كرده بودند. و ادامه داد: " روح معترض تو كه تحت تعقيب بود، تعويض شده است." عضدي گفت: " تو را شستشوي مغزي داده ايم. حالا به هركه ما بخواهيم عشق ميورزي و به هركه نخواهيم كينه مي ورزي." بازجويم گفت: " ما همين را مي خواهيم، و الا مردم آزار كه نيستيم." عضدي گفت: " سازمان شما به اين نتيجه رسيده كه مقاومت انسان محدوده و پس از مدتي تحمل شكنجه، هر كسي اطلاعاتشو لو مي ده. براي همين اطلاعاتو طبقه بندي كرده، و مقاومت شما رو زمان بندي كرده. حالا سازمان ما از يك جاي ديگه شروع كرده. اطلاعات سوخته نمي خواد، لو دادن قرار و آدرس خانة امن رو نمي خواد، اطلاعات علمي مي خواد." منوچهري گفت: " روح در تسخير علم. ما الان به جايي رسيده ايم كه اينشتين با كشف اتم بهش نرسيد. او هستة اتم را شكافت، ما هستة انسان را، استاد، تبريك! " و همديگر را بوسيدند و انگشت هايشان پهلوهاي چاق همديگر را بوسيدند و انگشت هايشان پهلوهاي چاق همدیگر را چنگ زد و دیگر حتی به بازجو محل سگ هم نگذاشتند. کاغذ شطرنجی را از دیوار کندند و گذاشتن لای پوشه و پرونده هایشان را زدند زیر بغلشان و از اطاق بیرون رفتند و بازجوی من هر چه فحش بلد بود حواله شان کرد و نشست پیش من و زار زار گریه کرد و التماس کرد تا به آن شرفی که در من مانده، دلم برایش بسوزد و نمانده بود و نمی سوخت. آن وقت عصبانی شد. شلاقش را برداشت، انداخت روی دوشش و یک کاغذ شطرنجی زد به دیوار و با خودکار، یک منحنی روی آن کشید و گفت: "فلان فلان شده، اگه برای من گریه نکنی، منحنی تو رو تا اینجا بالا می برم." و من برای او زار زدم و خودم را زدم و گریه کردم، بی آنکه دلم بسوزد و او دلش برایم سوخت، مرا بغل کرد و گفت: "از انتشارات سازمان اطلاعاتی، برات یه پیشنهادی دارم. ما وقع را بنویس که همه این تحقیقات به اسم این فلان فلان شده های روانشناس در نره و یک وقت وهم ورشون نداره که بی آزمایشگاه ما، اونا پخی بودند و غلطی می کردند." من پذیرفتم و از یک ماه بعد که حالم خوب شد، شروع به نوشتن کردم و او گفت: "این کتاب، این حسن را دارد که من مجبور نیستم روی میلیون ها جمعیت یکی یکی آزمایش کنم تا شهروند خوبی بشوند و مثل تو که حتی اگر آزاد شوی هیچ دستی از پا خطا نمی کنی. کافی است ملت این کتاب را بخوانند و همه مثل تو به این نتیجه برسند. بنویس، همه چیز را واقعیت بنویس که بیشتر تاثیر کند." و بعدها که بازجویم مرا باور کرده بود، اعتراف کرد که این کار را هم به درخواست روانشناسان کرده است. و برای من دیگر چه فرقی می کرد؟ پایان. خرداد67تهران (ازكتاب جراحي روح از سايت محسن مخملباف)
من با نوشته شما موافقم، ولي عزيز من آنچه ذکر کردي خاطرات نيست بلکه داستان کوتاهي از محسن مخملباف است که البته از ارزش يا اثر اون کم نميکنه. لطفاً اصلاح کنيد.
پاسخحذف