۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

کمیته حل بحران در بارگاه حضرت حق با حضور نایب برحق اش سید علی آقا

چند روز پس از آشوب های تهران و بمب گذاریهای پی در پی در عراق به علت زياد شدن آمار قتل و شکنجه و تجاوز در ایران- به دستور مستقيم خداوند در عرش خداوندي جلسه اي فوري تشكيل شد تا در مورد پايان دنيا و ظهور منجي تصميم گيري شود افراد حاضر در جلسه عبارت بودند از 1- خداوند 2-محمد ابن عبدالله كه سمت راست خدا نشسته بود 3- علي ابن ابی طالب كه سمت چپ خدا نشسته بود 4-جبرئيل كه سمت راست محمد نشسته بود 5-عزرائيل كه سمت چپ علي نشسته بود 6- سيد علي...(نايب بر حق خدا در روي زمين!) كه روبروي حضار نشسته بود(یاد اور ميشوم كه گزارش اين جلسه توسط ابليس كه در همان حوالي با لباس مبدل جاسوسي ميكرده به من رسيده و بنده هيچ نقشي در اين ماجرا ندارم) لطفا لعن و نفرينهاي خودتان را نثار او كنيد!
خداوند با هيكلي نحيف و لاغر و پوستي چروكيده در حالي كه خستگي از صدايش مشخص است جلسه را با نام خودش شروع ميكند:اقايان يكي از ارزوهاي ما اين است كه تا وقتي زنده و سرپا هستيم بتوانيم قيامتي بر پا كنيم و به حسابرسي برسيم اما با اين شدت و سرعت و قدرت كه لشگر ابليس به پيش مي رود و هرجا اتشي بر پا ميكند عنقريب است كه كار ما يكسره شود ملاحظه كه ميكنيد اوضاع چقدر خطير و فطير است و ما در چه وضعيت بحراني قرار داريم
محمد دستي به موهاي خود ميكشد و ميگويد:حضرت والا به جان خودتان ما هم از اين اوضاع بسيار ناراحت و مشوشيم تازه اوضاع شما كه خوب است بيشتر مردم هنوز به حضورتان ايمان دارند اما براي ما و نوادگانمان اوضاع بسيار بحراني تر است هر جوجه اي كه سر از تخم در اورده ميبيني براي ما مفسر و روشنفكر شده و جيك جيك ميكند و به ما گير ميدهد و ما را نقل مجلس ميكند اگر حضرت اشرف اجازه دهند من يك بار ديگر به زمين اعزام شوم و يكم انها راانزار كنم بلكه به راه راست هدايت شوند و بتوانيم جلوي خون و خونريزي را بگيريم
جبرئيل رو به محمد ميكند و ميگويد:حضرت خاتم الانبيا كار از اين حرفها گذشته!ديگر كسي از فلز مذاب و ميله داغ و سنگ بزرگ نميترسد از وقتي شوك الكتريك و اتاق گاز و امپول هاي ميكروبي در جمهوری اسلامی مد شده ديگر ان چيزهاي قديمي به كار نمي ايد !
علي در حالي كه ابروها را گره كرده رو به خدا ميكند و ميگويد:حضرت والا اين حمله به قبر ما و اسيب رساندن به ان براي ما بسيار گران امده و كلي از اين بابت ناراحت و عصباني هستيم زمزمه هايي شده در بين مردم كه ميگويند اين علي كه نميتواند از قبر خودش محافظت كند و ضد گلوله نيست چگونه براي ما معجزه و شفاعت ميكند؟!اگر اجازه بدهيد ما با همين ذوالفقارمان برويم و حال همه كفار را بگيريم و اين امريكاي شيطان را سر جايش بنشانيم و به مردم نشان دهيم كه شير خدا هستيم
خداوند:علي جان ديگر زمانه زورو بازي و اين حرفها گذشته!چند شب قبل ميكاييل برايمان فيلمي اورد به اسم ماتريكس! خدايي كفمان بريده بود!يك كارهايي ميكردند كه ما به عمر خداييمان نديده ايم ما الان به كسي احتياج داريم مثل نيل كه گلوله را در هوا نگه دارد و برود به هسته مركزي ابليس حمله كند و نجاتمان دهد!
عزراييل تبسمي ميكند و به خدا ميگويد:حضرت اشرف مگر مهدي زماني خودمان چه كم از نيل دارد به قول سهراب گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد!به جان خودمان توانايي اش را دارد تازه من شخصا پشتش هستم!
خداوند كنجكاوانه به اطراف نگاه ميكند و با صداي بلند ميگويد: راستي مهدي كجاست؟!مگر قرار نبود او هم در جلسه حضور داشته باشد؟!عجب بچه تخسي شده ها براي همه غيبت براي ما هم غيبت؟!
سيد علي...(نايب بر حق خدا در روي زمين!)كه تا حالا ساكت بوده ميگويد: قربان عصباني نشويد مهدي الان پيش ماست ما برايش يك سري كلاسهاي فشرده گذاشتيم كه بشود مثل نيل كه شما در نظر داريد فعلا دوره كامل(( روش هاي شكنجه نوين)) را در اوين گذرانده
عزراييل لبخند شيطنت اميزي ميزند و به خدا ميگويد:حضرت والا با اين حساب كم كم بايد در فكر يك ترينيتي خانم هم براي مهدي باشيم!
خداوند به عزراييل چپ چپ نگاه ميكند و ميگويد:لطفا از واژه هاي غربي و تهاجم فرهنگي استفاده نكنيد به جاي ترينيتي بفرماييد فاطمه كماندو بله ما در فكر ان هم هستيم(در اين بين كه خدا و عزراييل صحبت مبكردند محمد به دستشويي ميرود و بلافاصله سيد علي...از فرصت استفاده ميكند و جاي محمد يعني سمت راست خدا مينشيند)سيد علي در حالي كه با چفيه دور گردنش بازي ميكند به خدا ميگويد:حضرت اجل اصلا به فكرتان تشويش و نگراني راه ندهيد عوامل ما در حال تهيه بمب اتمي و ميكروبي هستند و ما در اينده نزديك ميتوانيم همه را به راه راست هدايت كنيم!به نظر ما شما فعلا صبوري پيشه كنيد و بيشتر با ايوب نشست و برخاست كنيد تا اوضاع مساعد شود و...(محمد از دستشويي بر ميگردد و با تعجب ميبيند سيد علي...جاي او نشسته& با عصبانيت صحبت او را قطع ميكند و ميگويد):اقاي سيد علي... شما چرا جاي من نشستيد؟!خدايا چرا چيزي به ايشان نميگوييد كه با پر رويي هرچه تمام تر امده اند و جاي بنده بهترين پيامبرتان نشسته اند؟!اخر والا حضرتا اين چه وضعيست اين....
خدا صحبت محمد را قطع ميكند و ميگويد:محمد جان لطفا چيزي نگو و برو همان روبرو بنشين خودمان 2 ساعت است داريم از شدت ادرار ميتركيم از ترس اين مردك از جايمان تكان نخورده ايم!تازه جلسه هم ديگر تمام شده و ميخواهيم حكم خود را اعلام كنيم(خداوند سينه را صاف ميكند و ادامه ميدهد)ما حضرت الله در صحت و سلامت عقل و با توجه به شرايط و اوضاع موجود و همچنين با توجه به مدارك و شواهدي كه به دست امد تصميم گرفتيم كه به پايان رساندن دنيا و ظهور منجي را عقب تر بياندازيم تا شرايط مساعد تر شود

کروبی آن شاه سفيد است كه در هجوم مهره هاي سياه ، تنها مانده...

از دیروز به فکر این بودم که مطلبی بنویسم و نظران خوانندگان را راجع به اینکه چه کنیم برای مقابله با توقیف روزنامه ملی که اگر حرکتی نکنیم باید منتظر دستگیری کروبی و موسوی و خاتمی باشیم امروز برای صدمین بار فیلم مادر رو دیدم و انصافا اگر هزار بار دیگه هم این فیلم رو ببینم بازم ، ارزش دیدن داره .
یکی از بهترین قسمتهایی که من خیلی از دیدنش لذت می بردم ، اونجایی که اکبر عبدی که در نقش پسر عقب افتاده مادر بازی میکنه ، لیوان چایی اش رو پر از قند میکنه و سر میکشه و میگه تلخه و امین تارخ که نقش پسر عاقل و عارف مادر رو بازی میکنه در جوابش میگه : تلخی با قند شیرین نمیشه ، شب رو باید بی چراغ روشن کرد! نمی دونم باید چی کار کنیم اما اگر کاری نکنیم حتما میرحسینمان و شیخ شجاعمان را از دریای رافت اسلامی سیراب خواهند کرد
نترسید از این همه تلاش برای خراب کردن آن شیخ بزرگ که هرچه آتش بيشتر،سياوش پاك تر! فقط باید برنامه ریزی کنیم تا سناریوی آنها را در هم بریزیم
اگر آنها چماق دارند ما هزاران برابر آنها از نعمت تفکر برخورداریم

تفاوت بهمن 57 و مرداد88

بهمن 57
چند جوان مست، مشت به اسمان میکوبند و میخوانند:
ای شاه خائن،اواره گردی//
خاک وطن را،ویرانه کردی//
کشتی جوانان وطن،الله اکبر//
کردی هزاران تن کفن،الله اکبر//
----------------------------------------
مرداد۸۸ چند پیرمردو پیرزن که فرزندانشان در زندانند سر به اسمان کرده و نوحه میخوانند:
ای شاه مظلوم،برگرد به ایران//
احمدی و خامنه ای ریدن تو ایران//
کشتی جوانان وطن،عیبی نداره//
خامنه ای دست کمی از تو نداره//
----------------------------------------

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

روزنامه مارا تعطیل می کنید؟ به زودی خودتان را تعطیل خواهیم کرد

روی سخنم با مرتضوی؛ حسین بازجو و اربابشان است نمی دانم چقدر از نعمت حماقت برخوردارید که اینگونه شتابزاده روزنامه ایی را که تنها سوپاپ زود پز جامعه بود را توقیف کردید یک زود پزی که به قول عباس عبدی نزدیک به انفجار است آن هم در روزی که قرار بود تجمع هواداران جلوی روزنامه برگزار شود اما صاحب امتیاز آن به شما لطف کرد و آن را لغو کرد اما حماقت و عصبانیتتان چنان باهم مخلوط شد که وقتی دیدید با شکر خواری احمد خاتمی و خود پاره کردن 40 نفر به اصطلاح ائمه جمعه دیگر و پخش اعلامیه انصارحزب الله که با تمام تدابیری که نمی خواستید به بیرون درز پیدا کند توسط یکی از همین بچه ها به سحام نیوز تحویل شد ونتوانستید حتی 100نفر را برای تجمع روز شنبه دست و پا کنید حرصتان گرفت و دیروز در کیهان(حیف از این اسم) مقاله چاپ کردید که مردم می خواهند جلوی منزل کروبی اجتماع کنند که به فرزندانشان تهمت ناروا زده و نگاه خاصی به آنها می شود که البته دیشب به نحو مقتضی بر روی پیام گیر کیهان جوابیه به ایشان دادم که اگر کمی در اجتماع بچرخید متوجه می شوید که مردم به چه کسانی نگاه خاص می کنند یادتان هست کروبی گفت این ابتدای داستان است؟شما آنقدر باهوشید که به سرعت خودرا به وضعیت کیش رسانید امیدوارم که بازهم از این حماقت ها بکنیدو ود تر داستان را به آخر برسانید اولین حرکت اشتباهتان این بود که پانصد و اندی نفر را از فیلتر شورای نا نگهبان گذرانید به این امید که اینها از خودمان هستند و با ما کنار می آیند اما نمی دانستید که نه کروبی کوتاه بیا است و نه موسوی؛حتی نرفتید گذشته شان را مطالعه کنید گفتید دروغ را بزرگ بگوییم تا همگان باور کنند و 63 درصد اعلام کردید که به تحفه رای دادند وموسوی که محبوب عالم و آدم است نفر دوم شده بعد رهبر فرزانه و دستپاچه تان سریع پرید تو ایوان و گفت تبریک میمون جان تبریک .که جواب آن را در دوشنبه در از میدان ولیعصر تا آزادی گرفتید که تقلب یه درصد دو درصد نه ...و یه میلیون دو میلیون کی رای داده به میمون بازهم جدی نگرفتید و پاسخ مردمی که سکوت می کردند را با گلوله آتشین دادید و نداهایمان را کشتید سهرابهایمان چون می گفتند رای ما نام سیاه تو نبود باز مردم را جدی نگرفتید رهبرتان به نماز جمعه رفت و به این امید که با تهدید و ارعاب می تواند مردم را آرام کند اما کور خواند و از روز بعد در خیابان ها لشگر کشی کردید وپشت بند آن خوک ولایت فقیه را فرستادید نماز جمعه تا بگوید نظام اگر بخواهد بکشد در خیابان می کشد نه در کوچه بعد چهار هزار نفر را دستگیر کردید و وقتی دیدید کتک جواب نمی دهد بهشان تجاوز کردید که حذف فیزیکی شان کنید و به خیال خام حسین بازجو نگاه مردم را نسبت به آنها تغییر دهید و بی آبرویشان کنید اما فراموش کردید رخ تمام نمای خود را در آیینه مردم بنگرید.و این بارخوک ولایت فقیه نتوانست بگوید که نظام اگر بخواهد تجاوز می کند در زندان چرا در خیابان تجاوز می کند تا عبرتی شود برای سایرین و شروع کرد به تولید مدفوع از راه دهان که چرا شیخ گفت و گند به ما زد و آن اندک آبرو را هم به باد داد؟ به حرف های رفسنجانی که صلاحتان را می خواست گوش نکردید و همه را به هدر دادید و بعد هم به خیال خام خود با نمایش دادگاه های استالینی همه چیز را پایان خواهید داد و با انگشتان پایتان بشکن می زدید که همه چی تمام شد اما کور خواندید و با چیزی مواجه شدید که از صدها تجاوز فیزیکی که به ما کردید بدتر بود نوش جانتان .
خودتان را آنقدر حساب کردید که می توانید با ربط دادن مسله به خارجی ها و پخش اعترافات ساختگی ابطحی آن هم با قرص قضیه را فیصله دهید اماخوشبختانه بهره هوشی شما حتی در حد سرقت از یک بانک هم نیست که اگر بود اینگونه نمی شد و در نیافته بودید که شیخ ما بیدی نیست که با این بادها بلرزد و اگر از بوق نماز جمعه 40نفر خود را مانند آن تقوی جرو واجر کنند دیگر فایده ندارد و مردم شما را به خوبی شناخته اند سرانجام وقتی دیدید که شیخ راست می گوید و مدرک دارد و جواب همه تان را داد تاب نیاوردید و قلم ها را شکستید خوشحالم که دو سه حرکت بیشتر برای مات شدن نمانده است امیدوارم به یاری خدا هرچه زودتر حماقت خود را با عصبانیتات مخلوط کنید و به آن نام شجاعت دهید و بقیه سناریوی احمقانه تان را به اجرا بگذارید حالا امروز ساعت 4 جلوی سگانتان را جلوی اعتماد ملی بفرستید تا باز هم مردم را بزنند اما ایندفعه کمی متفاوت است دیگر مردم خوب فهمیده اند که شما اصلا اصلاح پذیر نیستید و به قول شاعر مرحوم درختی هستید که سرشتتان تلخ است و باید به دست اره سپرده شود چون سرانجامتان بار آوردن میوه های تلخ است و می دانند اگر ذره ایی کوتاه بیایند شما آنقدر بی حیا هستید که برای تقرب به درگاه ولایت فقیه به موسوی و کروبی هم تجاوز کنید زیاد نمانده تا صبح دولتتان بدمد دو سه حرکت بیشتر نمانده تا از حالت کیش به مات تشریف فرما شوید انشاالله حالا هم که دیدید داستان بالا گرفته تکذیب کردید و از ترس شلوار خود را آلوده. اما اما همه می دانند که شما حتی به مادر خودتان هم وفادار نیستید و برای رسیدن به مقصود اورا هم می فروشید. دیگر دیر شده است اگر بگویید ...ه خوردیم هر چند که باید بسیار تناول کنیداما دیگر فایده ندارد امروز ساعت 4 با شما سخن خواهیم گفت همین الان به اعتماد ملی زنگ زدم و گفت که نامه دادستانی برای توقیف در دفتر روزنامه است و هر کس که می خواهد بیاید ببیند آقای مرتضوی شما هم زنگ بزنید ۲۱۸۸۳۷۳۳۱۰ واین هم شعری برای آقای مرتضوی و حسین بازجو و احمدی نژاد و مابقی
کهریزک//با شما نیز چونان//باشما نیز چنین //خواهیم کرد//آن زمان نزدیک است

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

نخبگان مراقب نگفته های خود باشند

جناب خامنه ایی مگر نگفتید نخبگان مواظب نگفته های خود باشند خوب آقای کروبی هم نگفته بود چون نمی تونست ازش مراقبت کنه تحویلش داد به اکبر که اکبر بگه اکبرم چون خودش رو مثل شما نخبه نمی دونست چیزی نگفت و آقا کروبی دیگه نگران شد که دوباره مردود نشه گفت و به حرف شما گوش کرد یادتونه تو بیانیه اولش گفت "و این ابتدای داستان است؟"و شما حساب نکردی؟چی شده حالا؟ حالا که گندش در اومده و فهمیدی که محمود جون واسه ی خودتم تپه ی گلکاری نشده باقی نگذاشته ناراحت شدی؟آخی گفتی مواظب نگفته هاشون باشن حالا گفتن تا مواظبت از این گفته رو بذارن به عهده ی شما حالا تحویل بگیر که ببینی وقتی خربزه می خوری و تقلب می کنی باید پا لرزشم بشینی این اولیش بود دومیش حرف های آیت الله بیات زنجانی بود و سومیش هم حرف های آیت الله دست غیب حالا باش تا صبح دولتت بدمد.یه روزی رو می بینم که همین2فروند آیت الله یزدی هم دیگه تحویلت نگیرن صبر کن شما که از ترویج دهندگان فرهنگ انتظاری ...شب درازه البته بوی شاشت که همه جارو برداشته اما هنوز هستن آدمایی مثل آیت الله قوچ علی (احمد خاتمی سابق)که واست نوش جان کنند تازه دیگه محمودم نمی تونه آمار تقلبی به خورد ملت بده که بله در دولت ما آمار تجاوز جنسی درزندان ها کلی اومده پایین تا زمان آقایون خاتمی و موسوی و رفسنجانیدلم خداییش برات می سوزه شدی چوب دوسرطلاو این ابتدای داستان است

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

نامه ایی به اکبر هاشمی رفسنجانی

جناب رفسنجانی سلام
شاید مرا بشناسید اما دلیلی به معرفی نمی بینم چرا که من هم قطره ایی هستم از این دریای بی کران
آقای رفسنجانی
شاید هیچکس در جریانات اخیر نقش شما را نداشته است غوغایی که امروز شاهد آن هستیم دستپخت 20سال پیش شماست 14 خرداد 68 خاطرتان هست؟همان سالی که در تلویزیون هم مد شده بود که همه یک خاطره بگویند و شما با دو خاطره در مجلس خبرگان جناب خامنه ایی را یک شبه به آیت اللهی رساندید و رهبرش کردید؟و فراموش کردید حرف های خمینی را که می گفت خامنه ایی درک درستی از ولایت فقیه ندارد؟و باز هم فراموش کردید که چرا در طول 8 سال نخست وزیری میرحسین موسوی چرا خمینی یک بار هم حق را به خامنه ایی نداد؟یادتان می آید یار غارتان آن شب به شما گفت که می گویند فلانی حجتیه ایی است وشما خنده ات گرفت وگفتی ای بابا مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه؟و در جواب گفتید من که رییس جمهورم ونمی گذارم دست از پا خطا کند؟اما واقعا نکرد؟قتل های زنجیره ایی خاطرمبارکتان هست؟داستان کرباسچی چه طور؟یادتان می آید آقا مهدیتان راجع به کرباسچی چه گفت و شمارا به فکر فرو برد؟اما بازهم باورتان نشد که مار در آستینتان پرورش داده اید.
قیافه تان را در سال 76 خوب به یاد دارم از طرفی بسیارخوشحال بودید که محمد خاتمی رییس جمهور شده و نه محمدی ری شهری با آن افکار واپس گرا و از طرف دیگر ناراحت آن سیدی بودید که بسیار وامدار پدرش بودید چون سید را می شناختید که چقدر ماخوذ به حیاست و نگران بودید که شاید نتواند در مقابل این گرگان درنده دوام بیاورد که از کاری در این زمینه فروگذار نبودندداستان کوی دانشگاه را برایش پیش آوردند وسعید حجاریان را آنگونه ترور کردند و بعد هم روزنامه ها را به دست سلاخ معروف مرتضوی سپردند بازهم باور نکردید وقتی سید جز می زد و می گفت که انصار حزب الله از کجاخط می گیرند؟وداستان هر 9روز یک مشتک را برایتان گفت؟ مشکل شما این بود که همانطور که فائزه تان که به حق از تمام پسرانتان مرد تر است گفت این بود که اصلا ایشان را آدم حساب نمی کردید وچون عوام به شما هم امر مشتبه شده بود که همه کاره شمایید و خامنه ایی مترسکی بیش نیست دریغ از اینکه اگر به مرده هم...
جناب آقای هاشمی عزیز
سال 84 یادتان می آید؟که این بوزینه چگونه رییس جمهور شد؟و چون در شان خود نمی دیدید که نه با او مجادله کنید نه با اربابش کار را به خدا واگذار کردید؟
اما چهارسال گذشت و اکنون خدا کار را به شما واگذار کرده این داستان تمام امتحانی برای شماست -امتحانی الهی-خداوند به هرکسی توفیق جبرا مافات را نمی دهد شما خود این مار را در آستینتان پرورانده اید حالا کارش به جایی رسیده که برای ولی نعمت خود خط و نشان می کشد و سوسمارهایش به شما مجوز نماز جمعه را نمی دهند واقعا تقوی کیست که جرات می کند شما را از شرکت در نماز جمعه منع کند
جناب آقای اکبر هاشمی رفسنجانی
خداوند کلید قفل آزادی مردم از دست این کودتاچیان را مدتی در دست شما قرار داده نمی دانم چه باید بکنید اما یقین دارم که خوب می دانید تعلل نکنید که بس حرام است نامه ی شیخ را خواندید؟امروز تجاوز می کنند و فردا شاید کبابمان کنند
دوست عزیزم آقای هاشمی
شما هم در مقابل خداوند و هم در مقابل مردم ایران مسئولید
نکند یک وقت مصالحه کنید.نداها و سهراب ها و همه ی جوانهای این مرز و بوم چشمشان به شماست تا دیر نشده برگ آس خود را رو کنید همان برگ آسی که زمانی که کتاب قلعه حیوانات از طرف آن مرحوم بهتان هدیه شد؛ کنار گذاشتید نگویید که هنوز وقتش نیست که اگر کمی تعلل کنید سرنوشت سنوبال قلعه ی حیوانات نصیبتان می شود یک بار دیگر شیر بودنتان را به اثبات برسانید تا شغال هایی مانند تقوی و احمدی خاتمی وآن جنتی و یزدی که به حق مرحوم بهجت راست می گفت که یک د و ی با یزید تفاوت دارد حساب کار دستشان بیاید
آقای هاشمی
یادم می آید شهرام ناظری بسیار مورد پسندتان بود پس به اشعارش گوش کنید که می گفت ؛ایران کهن در خطر افتاده خبر شوشو؛آقای رفسنجانی دیر بجنبید در بهترین شرایط سرنوشت منتظری در انتظار تان است که بعید می دانم با آن کینه ی شتری که از او سراغ دارم به این کار بسنده کند؛
والسلام

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

به بهانه ی نزدیک شدن به سالمرگ مهدی اخوان ثالث

چقدر جای اخوان تو این روزها خالیه رهبر آزاده هم خیلی از ایشون خوشش می اومد نقل است که بهش پیغام دادن که از ما شو و مهدی جواب داده هنرمند علیه سلطه است نه با سلطه اگر الان بود حتما چنان شعر هایی می گفت که تا مغز استخوان دیکتاتور را می سوزاند
هرچند که همین هایی را هم که مانده به اندازه ی کافی داغ بر دلشان گذاشته شعر خوان هشتم او عجیب شبیه داستان رفسنجانی و رهبر فرزانه است وضعیت ایران و به گند کشیده شدن کشور... اگر نخوانده اید حتما بخوانید و ببینید چقدر اوضاع شبیه است به این شعر
...یادم آمد , هان ,داشتم می گفتم ,
آن شب نیز سورت سرمای دی بیدادها می کرد .
و چه سرمایی , چه سرمایی !
باد برف و سوز و وحشتناک
لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی
گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس,قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم ...
همگنان را خون گرمی بود .قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود .
مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم ,آن سکوتش ساکت و گیرا و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم-
راه می رفت و سخن می گفت .
چوب دستی منتشا مانند در دستش
,مست شور و گرم گفتن بود
صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود .
همگنان خاموش ,گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید ,پای تاسر گوش -
"هفت خوان را زاد سرومرد ,یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد ;
خوان هشتم را من روایت می کنم اکنون ,....من که نامم ماث "
هم چنان می رفت و می آمد.هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد
"قصه است این , قصه , آری قصه ی درد است شعر نیست .
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست هیچ -هم چون پوچ - عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها,روکش تابوت تختی هاست ..."
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم,با صدایی مرتعش , لحنی رجز مانند و دردآلود ,خواند :
آه ,دیگر اکنون آن , عماد تکیه و امید ایرانشهر ,شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول ,پور زال زر , جهان پهلو ,آن خداوند و سوار رخش بی مانند ,آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید -گم نمی شد از لبش لبخند ,خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان ,خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایران شهر تهمتن گرد سجستانی کوه کوهان ,
مرد مردستان رستم دستان
,در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ,
کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر ,
چاه غدر ناجوان مردان چاه پستان ,چاه بی دردان ,چاه چونان ژرفی و پهنایش , بی شرمیش ناباور و غم انگیز و شگفت آور ,
آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند ,در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان, گم بود
پهلوان هفت خوان , اکنون
طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود و می اندیشید که نبایستی بگوید , هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر .
چشم را باید ببندد, تا نبینید , هیچ ...بعد چندی که گشودش چشم رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن
,بس که زهر زخم ها کاریش گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید .
او تن خود - بس بتر از رخش -بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
رخش را می دید و می پایید .
رخش , آن طاق عزیز , آن تای بی همتارخش رخشنده با هزاران یادهای روشن و زنده ...
گفت در دل : " رخش ! طفلک رخش !آه !
"این نخستین بار شاید بود کان کلید گنج مروارید او گم شد .
ناگهان انگار بر لب آن چاه سایه ای را دید او شغاد , آن نابرادر بود که درون چه نگه می کرد و می خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید ...
باز چشم او به رخش افتاد -اما ... وای
!دید ,رخش زیبا , رخش غیرت مند رخش بی مانند ,با هزارش یادبود خوب , خوابیده است آن چنان که راستی گویی آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می دیده است ....
بعد از آن تا مدتی , تا دیر ,یال و رویش را هی نوازش کرد ,هی بویید , هی بوسید ,رو به یال و چشم او مالید ...
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید و نگاهش مثل خنجر بود :
"و نشست آرام , یال رخش در دستش ,باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم جنگ بود این یا شکار ؟
میزبانی بود یا تزویر ؟قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست که شغاد نابرادر را بدوزد -
هم چنان که دوخت -با کمان و تیر بر درختی که به زیرش ایستاده بود ,و بر آن بر تکیه داده بود و درون چه نگه می کرد
قصه می گوید این برایش سخت آسان بود و ساده بود هم چنان که می توانست او ,
اگر می خواست ,کان کمند شصت خم خویش بگشاید و بیندازد به بالا , بر درختی , گیره ای , سنگی و فراز آید ور بپرسی راست , گویم راست قصه بی شک راست می گوید .می توانست او , اگر می خواست .لیک ..."

اندر بحث تجاوز

دیشب یکی از دوستانم را دیدم بی مقدمه از من پرسید بین خودمان می ماند وقتی گرفته بودنت به تو تجاوز نکردن؟گفتم

نه .
گفت می گن خیلی ها رو بله ... مي دانستم راست میگوید چون خودم را بله... و بعد از نامه کروبی گفت نامه‌ای که یکی‌ از مسببان اصلی‌ نوشتنش خودم بودم بازهم
تو راه خونه که داشتم می اومدم با خودم فکر کردم که چی باعث می شه که یه حکومت به خودش اجازه می ده

به این اعمال دست بزنه وقتی به ظاهر رییس جمهورش در کنفرانس خبری بگه ما تو ایران هم جنس گرا نداریم و اونوقت با جوان های

این کشور این جوری کنن؟ واقعا فکر نمی کنم استالین هم این کارو کرده باشه
واقعا واسه یه مرد یا یه زنی که اینکارو باهاش بکنن چی باقی می مونه؟حتی نمی تونه خودکشی کنه واسه من که هیچی‌ نمونده

تازه به نام اسلام


یاد این داستان افتادم که تا حدودی رفتار حکومت نادان را توجیه می کند مخصوصا وقتی در خبرنامه امیرکبیر
خواندم
که از قول بازجو می گفت:
هر کاری برای تنبیه شما عبادته. می‌گفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعی‌اش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفته‌ایم. ما برای تنبیه شما این کار را می‌کنیم
بد نیست
شما هم این داستان رو
بخونید حال روز حکومت نادان ماست یک روزی به یاری خدا تو همین وبلاگ داستان خودم رو منتشر می‌کنم

در کتاب اسرار اللطیفه و الکسیله آمده است: خواجه نصیر الدین دانشمند یگانه روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه درس

بزرگان در همه زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است که در بغداد هر روز بسیار خبرها می رسید از دزدی وقتل و هتک

حرمت زنان در بلاد مسلمانان بود. روزی خواجه نصیرالدین مرا گفت:‌ می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان تا این حد گنه می

کنند با آن که دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند؟ بدو گفتم: بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر

ندانسته ای را بدانم. خواجه نصیرالدین فرمود: ای شیخ تو کوشش ها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد

را می دانی و همان محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند. از بامداد که مومن از خواب برمی خیزد تا شبانگاه راه بر او شناسانده

شده است. اما چه سری است که بسیاری از ایشان بر اخلاق نیستند و آن که اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار اوست.

من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دین ها و آیین ها دیده ام. ازغوتمه (بودا) در خاور زمین تا مانی ایرانی در باختر

زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند. آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل

نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آن که خود را بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزییات اخلاقی

همچون مسلمانان ندارد. اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ؟ در این اخلاق هر گاه به تو فرمانی می دهند، آن فرمان اما و اگر دارد.

تو را می گویند دروغ نگو! اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست. غیبت مکن! اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست. قتل مکن! اما

قتل نامسلمان را باکی نیست. تعرض مکن! اما تعرض به نامسلمان را باکی نیست. این اماها مسلمانان را نابکار و نامسلمان می داند و

اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز ازخود راضی و شادمان می بیند. راز نابخردی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان …
حال و روز ما این گونه است شکنجه گران فکر می کنند ما کافریم و ...

اندر احوال ابطحی


فاضل ترکمن در آی طنز نوشت:آقاي ابطحي! بايد مرا ببخشيد اگر در بعضي از ابيات شعر طنز خود، شكم شما را سوژه كرده‌ام! باور كنيد قصد بنده مذمت شكم شما نبوده، اين را لااقل كساني كه وضع ظاهري مرا ديده‌اند، خوب مي‌فهمند! قصد من دفاع از حقوق پايمال شدۀ شكم شما بوده كه در قيامت بنا بر روايات معتبري به سخن مي‌آيد و از شما مي‌پرسد: «بگو ببينم چه طور در عرض چهل و اندي روز، هيجده كيلو از گوشت ما را كم كردي؛‌ حاج‌آقا؟!»

هر دو چشمم براي او تَر شد
ابطحي چاق بود و لاغر شد!
شكمش نيست مثل پيش از اين
نكند پشت ميله مادر شد؟!
به خدا مثل دُب اكبر بود(!)
ناگهان مثل دُب اصغر شد!
توي زندان تنگ و تاريكي
چشم او كور و گوش او كر شد!
طبق آراي واصله، تازه:
سر چاق و قشنگ او گر شد!
در حدود چهل شب و نصفي
،دور از آغوش گرم همسر شد!
همسرش گفته: «داخل زندان،شوهر بنده چيز ديگر شد!
آنقدر هي فشار آوردند،زوركي درس ديكته از بَر شد!»

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

در احوال پادشاهان :خواب ديدن رهبر ندا را

از آن جا كه همه ديكتاتورها از جمله رهبر فرزانه ودستپاچه انقلاب به جلسات شعر خواني و مدح خواني علاقه ي وافر دارند يك شب

رهبر عزيزتر از جان احمدي نژاد در خواب خود را در مجلسي در بارگاه الهي مي بيند و از خوشحالي خشتك خود را مي درد اما پس از

مدتي متوجه مي شود كه خبري از مدح نيست و ندا براي او شعر مي خواند




شبي رهبر سحر خواب ندا ديد از آن ناگفته ها گفتند و بشنيد


گدا بودي شدي رهبر در ايران زخشم وكينه ات مردم پريشان


به هر سو دست شوقي بود بستي به هرجا خاطري ديدي شكستي


زبوني هرچه هست و بود از توست بساط ديد اشك آلود از توست


بس است اينكار بي تدبير كردن جوانان را به حسرت پيركردن


نهي بر پاي هر آزاده بندي رساني هر وجودي را گزندي


دوصد راه رهي را چاه كردي هزاران آرزو را آه كردي


زامواج تو ايمن بنده ايي نيست زتاراج توفارغ دسته ايي نيست


به اندوهي بسوزي خرمني را كشي از دست مهري دامني را


كلام تو دگر رونق ندارد فقيهانه بگويي جا ندارد


بدين تلخي نديدم زندگاني بدين بي مايگي بازارگاني


چو فردا روز محشر زنده گردي فقيهي در درك پاينده گردي

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

روي توزرد نيست سيد؛ كه گلگونه ي مردان خدا خون ايشان است




ابطحي را كه ديدم در ميان جلا دان حكومت جبروجور به ياد كتاب دبيرستان وذكر حسين بن منصور حلاج افتادم بسيار شبيه آمد
"مرا بکشید تا من آرام یابم و شما پاداش یابید. دستش را از بدن جدا کردند .خندید .سبب پرسیدند .گفت : دست آدم بسته جدا کردن آسان است . مرد آن است که دست صفات قطع کند . پاهایش بریدند .تبسمی کرد و گفت : " بدین پای سفرخاک می کردم . قدمی دیگر دارم و هم اکنون و در یک دم سفر دو عالم کند .اگر توانید آن قدم ببرید ." پس دو دست بریده ی خون آلود بر روی بمالید و ساعد را خون آلود کرد .گفتند چرا کردی ؟ . گفت :خون از من بسیار رفت . دانم که رویم زرد شده است .شما پندارید که زردی روی من از ترس است .خون در روی مالیدم تا نزد شما سرخ روی باشم که گلگونه ی مردان خدا خون ایشان است .


واين شعر را به او تقديم مي كنيم:


ديدم تورا به حالي


هرگز نديده بودم


گفتي كه آنچه گفتند


شايد به اعتبارت آنها شنيده آيد


غافل از آنكه آئينه ست آن چهره حزين ات


رسوا نمود بر من سري كه گفت برما


آن رنگ روخسارت


غمگين مباش اي مرد


اين رفته راه ناحق عمري دگر ندارد



ومطلبي درباره كساني كه مي گويند ابطحي وعطريانفر اگر مرد بوند نمي گذاشتند اين گونه مضحكه شان


كنند:خاطرات يك زنداني سياسي در سال67را بخوانيد تا بفهميد 18كيلو وزن كم كردن ظرف40روزيعني چه؟


همه چيز به خوبي و خوشي گذشت. مرا توي خيابان دستگير كردند. كمي از همان شكنجه هاي معمول، مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا و تختة كمر و باسن، يا شوك برقي و دستبند قپاني و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار . من هم طبق معمول همه را تحمل كردم و قرارهايم را كه سوزاندم، آن وقت همه چيز را لو دادم. باز هم طبق معمول، بازجويم به نتيجه نرسيد، چون همة اطلاعات، سوخته بود. خودش هم مي گفت: همان موقعي كه مرا مي زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف آن چند ساعت حرفي بزنم و تنها يك كار اداري را انجام مي داده است. من حرف نزدم، و وقتي هم حرف زدم، فقط براي اين بود كه ديگر دليلي نداشت كتك بخورم. در حالي كه هنوز هم مي توانستم ساعت ها و شايد روزها كتك را تحمل كنم و چيزي را لو ندهم. اما حالا كه دليلي نداشت و سازمان ما حساب همه چيز را كرده بود و من مي توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم، به راحتي حرف بزنم، بدون آن كه كسي دستگير شود، چه اجباري داشتم كه شلاق بخورم؟ نشستم و قهرمانانه همه چيز را گفتم و به ريش بازجويم هم خنديدم. حتي براي اينكه دلش را بسوزانم، گفتم: "خيلي دلم مي خواست تو را هم مي كشتم." و بازجويم خيلي خونسرد پرسيده بود: " مگه منو مي شناختي؟" گفته بودم: " آره از راديوي انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم. همين!" و او چقدر از اين شهرت خوشش آمده بود بعد يكي از همان ورقه هاي شبه امتحاني آرم دار را آورده بود كه: " اظهارات خود را با چه گواهي مي كني؟" و من نوشتم: " با امضا". و او گفت انگشت هم بزنم. بقية كار معلوم بود، حتي احتياج نبود اتهامات دادستان را بشنوم و آن مادة " دخول در دستة اشرار مسلح " را كه حداقل مجازاتش اعدام بود در پرونده ام ببينم. اين را حتي قبل از دستگيري هم مي دانستم كه حكم تير من درآمده است. براي همين، وقتي زنم " سوسن" و " مونا" دخترم و مادرم " نرگس" به ملاقاتم آمدند، با آن ها براي هميشه خداحافظي كردم و بهشان گفتم كه منتظر من نباشند، اين ممكن است ديدار آخر باشد. علي الظاهر هم بود، چون بعد از دادگاه اول، مرا به سلول انفرادي بردند؛ دوباره پس از دادگاه دوم، به سلول انفرادي آوردند، و من همة آن يك ماه ظاهرسازي فرجامخواهي را به ساية نحيف خودم روي ديوار نگاه كردم و حساب روز و ساعتش را نگه داشتم، تا شبي رسيد كه فردا صبحش بايد تيرباران مي شدم. آن قدر قبل از دستگيري ام راجع به زندان و مراحل شكنجه و اتفاقاتي كه ممكن بود بيفتد، خوانده و شنيده بودم كه همه چيز از قبل برايم مثل روز روشن بود. پس طبيعي بود كه فردا صبح، درست يك ماه پس از دادگاه دوم، مراسم اعدام من اجرا شود. از اين رو سعي كردم خودم را براي اين حكم آماده كنم. هر چه هست، در اين لحظات آخر، انتظاري كشنده يقة آدم را مي گيرد. از اين كه همه چيز به اين سادگي تمام مي شود و امكان بازگشتش نيست و از اين كه آدم نمي داند به كجا خواهد رفت، و اين يكي از همه بدتر است.آن شب، تقريباً ساعت هشت بود كه صداي درِ بند بلند شد و صداي گام هاي نگهبان تا پشت در سلولم آمد و تمليك در سلول كشيده شد و نور بر من ريخت و من هيكل ضد نور نگهبان را چون يك هيولا روي خودم ديدم. نمي دانم چرا اين قدر در خودم احساس كوچكي مي كردم. انگار قدم نصف شده بود و حتي وقتي بي اختيار به صداي او بلند شدم و ايستادم، باز هم همين احساس را داشتم، درست نصف قد او را داشتم و او از پهنا چند برابر من بود. به هرجهت، نگهبان، چشم بند را به چشمم زد و دستم را گرفت و درِ سلول را بست و با پوتين هايش دمپايي هاي پلاستيكي خشك را به سمت پايم سر داد و من پوشيدم و راه افتادم. از پله ها كه بالا مي‏رفتم، فهميدم به اتاق بازجويم در طبقة دوم فلكه مي رويم. احساسم با بارهاي قبل كه براي بازجويي از اين پله ها ايستاده و نشسته رفته بودم، فرق مي كرد. وارد اتاق بازجويم كه شدم، نگهبان چشم بند را برداشت و رفت، و مثل هميشه چند ثانيه طول كشيد تا چشم هايم بازجو و اتاقش را به وضوح ببيند. هيچ از آن نورهاي موضعي توي فيلم ها خبري نبود. دو مهتابي، اتاق را روشن مي كرد و زير آن نور، رنگ بازجويم پريده مي نمود، براي يك لحظه احساس كردم، او هم از مرگ من ترسيده است. تعارف كرد كه بنشينم و پرسيد:" چيزي ميل داري؟" منگ تر از آن بودم كه جوابش را بدهم. چند لحظه اي نگذشته بود كه دوباره بازجويم به حرف آمد: " هيچ دلم نمي خواست بهت يه خبر بد بدم." كلماتش به نظرم مسخره مي آمد. پيش خودم فكر كردم آن قدر احمق است كه نمي داند من خبر اعدامم را در دادگاه كه بودم، شنيدم و حتي مي توانم ساعت و دقيقه اش را هم حدس بزنم، اما او مثل اين كه حس مرا خوانده باشد ـ تجربة اين قيافه اش را داشتم. خيلي اين نقش را بازي مي كرد كه همه چيز را مي داند و حتي افكار مرا مي تواند بخواند ـ گفت: " نه، نه، اعدامتو نمي گم، اونو مي دوني. يه خبرِ بدتره. براي همين دلم نمي خواست تو اين لحظه كه داري براي مرگ آماده مي شي اين خبر و بهت داده باشم. بيا خودت ببين. همه چيزو روزنامه نوشته." روزنامه اي را جلوي من انداخت. هنوز منگ بودم. براي همين، عكس العملي نشان ندادم و روزنامه افتاد زمين. خودش آن را برداشت تا نشانم بدهد. لاي ورق هايش را باز كرد، اما چيزي نيافت. دوباره نگاه كرد و باز هم اداي آن را درآورد كه چيزي را كه مي خواهد، نمي يابد. روزنامه را روي ميز من گذاشت و بيرون دويد. احساس كردم به خاطر آن آرماني كه تا اينجا كشيده شده ام، بايد هوشيارتر از آن باشم كه گول بازي آخر او را بخورم. هرچند به حكم سازماني كه داشتم، اگر هم گول مي‏خوردم و تصميم مي گرفتم به آن ضربه اي بزنم، نمي توانستم و همين به من يك اعتماد به نفس تشكيلاتي مي داد. ولي يك حس دروني، كنجكاوي مرا تحريك كرده بود و مي‏خواستم ببينم چه خبري ممكن است از خودشان ساخته باشند، يا چه خبر واقعاً درستي است كه از خبر اعدام يك نفر هم مهم تر است. بازجويم با يك روزنامة مچاله شدة چرب و چيلي به اتاق برگشت و گفت: "بيا، ايناهاش، با ظرف غذا برده بودنش بيرون. اين نگهبانا خرند." از توي روزنامه عكس يك ماشين تصادف كرده را نشان من داد. مدتي به او، انگشت اشاره اش و عكسي كه نشانم مي داد، خيره شدم و چيزي درنيافتم. بعد روزنامه را روي دستة صندلي من گذاشت و رفت پشت ميزش نشست و گفت: "به هر جهت متأسفم، سرنوشت، اين طور مي خواسته كه تو و خانواده ات يه جا از اين دنيا برين." در آن لحظه، همان حسي را داشتم كه موقع وصل كردن باتون برقي، بارها به من دست داده بود. كرخ شده بودم، تنم سوزن سوزن مي شد و از چشم هايم ابر برمي‏خواست. براي چند لحظه نمي دانستم كجا هستم. دقيق يادم نيست كه چطور روزنامه را نگاه كردم و توانستم بر آن همه ستاره كه در چشمهايم منبسط مي شدند، فائق آيم. درست بود. سوسن، مونا و مادرم، و يك مرد غريبه كه راننده بود، در اثر تصادف با يك ميني بوس كشته شده بودند.نگهبان، مرا به سلولم برگرداند و بازجويم اجازه داد كه آن كاغذ چرب روزنامه را با خودم به سلول ببرم. توي سلول، آن خبر را هزار بار خواندم و باور نكردم. لابد وقتي از ملاقات من بر مي گشته اند دچار حادثه شده اند، لابد راننده خواب بوده... و اصلاً چه فرقي مي كرد؟ مهم اين بود كه آن ها غيرمترقبه و زودتر از من مرده بودند. به هزار شكل مختلف، تصادف آن ها را براي خودم تصوير كردم. حتي يادم هست كه بلند بلند گريه كردم و سرم را به در سلول كوبيدم. نزديكي هاي صبح، بازجويم آمد توي سلول من و صندلي نگهبان را گذاشت و از فلاسك دستي همراهش برايم چايي ريخت و گفت كه اين اتفاق براي همه مي افتد و بهتر است زياد خودم را ناراحت نكنم و براي اعدام خودم آماده باشم. حتي چايي خودش را نخورد و اصرار كرد كه من بخورم. خيلي حرف ها زد كه من به هيچ كدام گوش نكردم ؛ چرا كه در ذهنم تصاوير غريبي عبور مي كرد و خيال مرا با خود مي بُرد: تصادف خانواده ام، مأمورين تيرباران، بچه هايي كه آن بيرون از فردا اعلامية شهادت مرا پخش مي كنند… بعد دوباره صداي در بند آمد و بازجو از من خداحافظي كرد و من مثل آدم هاي مرده احساس كردم كه كينه ام را از دست داده ام. ساية مرگ، مرا در يك خلسه اي برده بود كه اصلاً به ياد نمي آوردم كه او دشمن من است و مرا براي اعدام مي فرستد. و ابداً بهايي نمي دادم به نگهبان هايي كه مرا مي بردند و آن قدر آرام دست مرا گرفته بودند كه گويي مريضي عزيز را با احتياط براي ملاقات يا مداوا مي برند. حالا نمي دانم چرا يك باره فكر كردم وقتي تيربارانم كنند، يك ضرب پيش خانواده‏ام مي روم موقع اش بود. از آمبولانس كه پياده شدم، چند نگهبان دوره ام كردند. يكي شان كه از همه گنده تر بود بقيه را عقب زد و دست مرا كشيد و گفت: "برين عقب، باز مرده‎خوري راه انداختين؟ برين عقب، خودم تقسيم مي كنم." نگهبان ها ايستادند و او مرا چند قدم اين طرف تر كشيد و شروع كرد به بازرسي بدنم و همان طور كه دست به پاهايم مي كشيد، پرسيد: " تيغ همرات نداري؟" گفتم: " تيغ؟! براي چي؟" گفت: " كه يه وقت از ترس، خودكشي نكني، سابقه داشته." دلم مي خواست با لگد بزنم توي صورتش، ولي فقط تف كردم كه كمي آن طرف تر افتاد. دوباره پرسيد: " ساعتت كو؟… از ما زرنگ تراش هَپَلي هَپو كردند؟" يكي از نگهبان ها جلو آمد و گفت: " كيسة لباساش تو ماشينه، درآرم؟" همان كه گنده تر بود،گفت: " نه، بعدا. دهنتو وا كن ببينم." و خودش با مشت زد توي لپ من و لب هايم را از هم باز كرد و گفت: " اح كن، اح كن! " و من يك باره احساس كردم توي دندان سازي هستم و دندان هايم را مي كشند و انگشتش را با حرص، گاز گرفتم و توي صورتش تف كردم. آن وقت نگهبان ها افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توي صورتم و دهانم را باز كردند و يكي از نگهبان ها گفت: " نداره. همة دندوناش سالمه خواهر..." و همان كه گنده تر بود، تف كرد توي دهنم و بعد همة نگهبان ها يكي يكي تف كردند توي دهنم و يكي شان دهانم را باز نگه داشته بود و مي خواست ادرار كند كه حوصله اش نيامد و ولم كرد و دوتاشان مرا بردند و بستند به درخت پهن و سوراخ سوراخي كه پوستش از خون خشكيده پر بود و خاكش رنگ زمين تعويض روغني ها را داشت و دل آدم را به هم مي زد. چشم هايم را بستند و همين طور با خودشان حرف زدند و من همه جايم شروع كرد به لرزيدن و گِزگِز كردن و هي زانوهايم تا خورد و يكي شان حكم دادگاه را خواند و من احساس كسي را داشتم كه هزار ساعت توي برف غلتيده باشد و همان كه حكم را مي خواند " به زانو " گفت و " آماده " گفت و " شليك " گفت و شليك كردند و من بدون هيچ دردي، سرم آويزان شد. اما هنوز صداي آن ها را مي شنيدم. چند لحظه بعد صداي يك ماشين از دور آمد كه ايستاد و بعد يكي تير خلاص را توي سرم شليك كرد و باز هم من دردي حس نكردم. فقط همة سرم ابتدا منقبض شد و بعد انقباضِ ناخودآگاهِ همة عضله هايم را از دست دادم و راحت شدم و احساس كردم ادرارم پاهايم را داغ كرد. نگهبان ها زدند به خنده و همان كه گنده تر بود، چشم بند مرا باز كرد و موهايم را گرفت توي دستش و گفت: " يه دور ديگه دهنتو وا كن ببينم به من كلك نزده باشي." و من احساس كردم طوريم نيست، ولي هنوز توي دست او اسيرم و حالا دلم مي خواست بدوم و نمي توانستم. يكي از نگهبان ها آمد و پرسيد: " بازش كنيم؟" همان كه گنده تر بود، گفت: " آره، بايد بَرِش گردونيم." و من رنجي غريب به دلم افتاد. از اين كه مرده بودم و هنوز در دست آن ها بودم. آن ها كه بازم كردند، هنوز روي پاهاي خودم بودم. سينه ام خوني نبود، اما پاي درخت، خون تازه ريخته بود. بازجويم آمد جلوي من و دستش را دراز كرد و گفت: " من از اطلاعات مرده ها خدمت مي‏رسم، خوشبختم! " و نگهبان ها خنديدند و دست مرا گرفتند و گذاشتند توي دست بازجو و بعد هُلَم دادند و سوار ماشينم كردند. هيچ توضيحي نمي توانم راجع به حس آن لحظه برايتان بدهم! توي ماشين، بازجو گفت: "حكم دادگاه در مورد تو اجرا شد و از الان تو رسماً مرده اي و خبرش را هم روزنامه ها چاپ مي كنن نمي دانستم مرده‎ام، زنده ام و يا خواب مراسم اعدام خودم را مي بينم و حتي وقتي مرا دوباره به سلول برگرداندند، نمي توانستم تشخيص بدهم كه واقعاً اين اتفاق افتاده است يا اين كه در خواب، همه چيز را ديده ام و گويي حالا هم از خواب پريده ام. آن وقت يك لحظه ديدم كه از درد حفره هاي سينه ام، دارم به خودم مي پيچم و پاهايم را جمع كرده ام توي شكمم و زوزه مي‎كشم. دوباره در سلولم باز شد و دو نگهبان مسخ شده كه صورت هايشان بُهتِ بهت بود و ساية دماغشان يكي يك مثلث روي لب شان انداخته بود، مرا با خودشان بردند و حتي تا وسط پله ها چشم هايم را نبستند و سر پيچ، تازه يكي از آن ها به صرافت افتاد كه بايد چشمم را ببندد و من دو نفر را ديدم كه از بازجوييِ شبانه بر مي گرداندند و پانسمان تازة پاهايشان خوني بود. توي اتاقِ بازجويم كه رسيديم، چشمم را باز نكردند و همين طور در را بستند و رفتند. نمي‎دانم چقدر گذشت، شايد بيشتر از نيم ساعت نشده بود، اما براي من آن قدر طولاني بود كه احساس كردم سه بار تمام زندگي ام را مرور كرده ام. بعد دماغم خاريد و من بي‎اختيار با انگشت، كمي پارچة چشم بندم را عقب زدم و چيزي را كه نبايد ببينم ديدم: دخترم مونا، همسرم سوسن و مادرم نرگس، با چشم هاي بسته، روي صندلي، جلوي من نشسته بودند و مثل من كاري نمي كردند. چشم بندم را برداشتم و جيغ كشيدم و به طرف آن ها رفتم و آن ها هم جيغ كشيدند. همسرم چشم بندش را برداشت. دخترم از صندلي افتاد و مادرم با چشم هاي بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسيدم: " شما زنده ايد؟ من زنده ام؟" و او بدون اينكه از بازجو و آن دو نفري كه توي اتاق در كنارش بودند ـ و من تا به حال آن ها را نديده بودم ـ خجالت بكشد، مرا بغل كرد و گريه كرد تا عاقبت از حال رفتم. چه مدت بي حال بودم؟ نمي دانم. اينقدر يادم هست كه تن و لباسم خيس آب بود و كسي توي صورتم مي زد و يك پنكة قرمز رنگ، روبه روي من مي چرخيد كه به هوش آمدم و غير از بازجويم و آن دو نفر كه همراهش بودند كسي در اتاق نبود. يكي از آن دو نفر كه پيرتر بود و پيراهن سفيد آستين كوتاه و شلوار مشكي پوشيده بود، از لاي پوشة مشماي زير بغلش يك ورقه جلوي من گذاشت و به آن يكي كه جوان تر بود و پيراهن مشكي پوشيده بود و شلوار سفيد به پا داشت، گفت كه به من خودكار بدهد و بازجويم سرم را دولا كرد تا ورقه را بخوانم و بعد شمرده شمرده گفت: " خــــوش خــــطــ ، خـــو ا نـــا....و....يــــكـــ ...خـــطــ.... در مــيــون.. بنويس! جلوي... سؤال... هاي... چهار... جوابـــي...، فـ..قــط..... يك عـــلامت بزن. اول.... بـــه... اون.. ســـؤال.... جــواب ... بده: "شمـــا ... مر ده ايد ... يـــاااا زنــده ايــد؟" بعد هفت هشت بار با پشت دستش توي سرم زد و فرياد كشيد: " فكر نكن! فوري جواب بده. مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا… " و من با خودكار، ناخودآگاه توي چهارخانة جلو " زنده ايد؟ " را علامت زدم. پيرمرد به رفيقش گفت: "هوشش سر جاشه، نمونة خوبيه… ادامه بدين." و بازجويم گفت: " حالا اون يكي سؤال، آيا خانوادة شما زنده اند؟ فكر نكن! جواب بده! جواب بده! زنده اند يا مرده اند؟" و من همان طور كه به پس كله ام ضربه هاي محكم او فرود مي آمد، خانة "زنده‎اند" را علامت زدم. پيرمرده فوراً گفت: " اون يكي، سؤال پاييني، اون ته صفحه اي رو، به ترتيب جواب نده كه خودتو آماده كني. سؤال هشتم، شما از اين ماجرا چيزي به گوشتون خورده بود؟" و بازجويم به سرعت به زدن توي سر من مشغول شد و هي گفت: " فكر نكن، فكر نكن، جواب بده! " و من خودكار را ول كردم و شروع كردم به زدن خودم و جيغ كشيدم و زار زدم. هنوز نمي دانستم كجا هستم و هيچ چيز مرا از بلاتكليفي در نمي آورد. وقتي خودم را مي زدم، بازجو و آن دو نفر آمدند تا جلوي مرا بگيرند و نگذاشتند من خودم را خيلي بزنم و حتي بازجو به اشارة پيرمرد شروع كرد موهاي مرا نوازش كردن و پيشاني ام را بوسيد و بعد رفت برايم آبِ قند بياورد. و جوان پيراهن مشكي گفت: " كمكت مي كنم تا بهتر جواب بدي. هيچ به گوشِ تــو خو ر ده بو د كه ما بعضي از اونايي رو كه محكوم به اعدام مي شن نمي‎كشيم؟" پيرمرده گفت: " اغلبشونو؟ " دوباره جوونه گفت: " و فقط به ظاهر مراسم اعدامو اجرا مي كنيم و مي آريمشون براي يك سري آزمايش هاي روان شناسي؟ـ " هيچ به گوشِت خورده بود؟" دوباره بازجو داشت مي زد توي سرم، درست پسِ كله ام، و مي گفت: " فكر نكن، علامت بزن! فكر نكن! " و من علامت زدم " نه ". پيرمرده گفت: " خودمو معرفي مي كنم: عضدي، دكتر روان شناس." جوانتره گفت: " منوچهري، دكتر روان شناس " بازجو گفت: " نگران نباش، نه خودت مردي، نه خانواده ات، همه تون پيش ما هستين. البته از نظر بيروني ها مردين و ديگه وجود خارجي ندارين." پيرمرد گفت: " ببين عزيز جون، ما خيلي با هم كار داريم، برات توضيح مي دم كه زودتر به نتيجه برسيم، تو آدم تيزهوشي هستي، خوب مي توني موقعيت خودتو درك كني. سابقه ات هم نشون مي ده كه آدم مقاومي بودي، ما مأمور هستيم كه منحني ارادة تو رو به عنوان يه نمونة آماري براي تحقيقات وزارت اطلاعات و جاهاي ديگه اندازه بگيريم. فكر مي كني چقدر آمادگي داري؟" و يك كاغذ بزرگ شطرنجي را به ديوار زد كه رويش چند منحني، نقطه چين شده بود. همين طور نگاهشان مي كردم و نمي دانستم چه بر من مي گذرد. فقط دوباره زدم به گريه و آن ها را نگاه كردم. چند بار جيغ زدم و صدايم به راحتي در آمد، هيچ به جيغ زدن در خواب نمي مانست .عضدي گفت: " چيزي هست كه لو نداده باشي؟" بازجويم گفت: " نه، اينو من به شما قول مي دم، اگرم چيزي باشه به درد نخوره، سازمان اونا علمي تر از اينه كه اطلاعاتي باقي بذاره، اون، تا سرِ قرارش مقاومت كرد، بعد همة اطلاعات سوخته رو تخليه كرد، حالا خاليِ خاليه." عضدي گفت: " پس بهتره بدوني كه ما ازت هيچ اطلاعاتي نمي خواهيم و فقط مي خواهيم منحني ارادة يك نمونة آماري رو به دست بياريم."ـ "خيلي خب، به اون سؤال جواب بده: دوست داري زنده بموني؟" ديگر همه چيز داشت دستگيرم مي شد و با آن منگي اي كه داشتم، براي فرار از اين مخمصه، سعي كردم هوش و حواسم را جمع كنم.عضدي دوباره پرسيد: " دوست داري زنده باشي؟" جلوي سؤال، چهار جواب خانه دار گذاشته بودند: «آري»، «خير»، " اي، يه كمي" و " نمي دانم". و من مي دانستم كه آن ها مرا زنده نخواهند گذاشت. احساس كردم اگر به آن ها راست بگويم زودتر به مقصودشان مي رسند. اين بود كه گفتم: " آره، دلم مي خواد زنده باشم." خود عضدي، خودكار را از دستم گرفت و جلوي خانة مثبت را علامت زد. بعد پرسيد: " در حال حاضر زير چه مقدار شكنجه از اين آرزو برمي گردي؟ مثلاً دلت مي خواد هزار تا شلاق بخوري و زنده باشي يا بميري و هزار تا شلاق نخوري؟" بي معطلي و بي فكر گفتم: " دلم مي خواد زنده باشم." دوباره پرسيد: " دلت مي خواد دو هزار تا شلاق بخوري، و بهت شوك برقي وصل كنند و زنده باشي، يا دلت مي خواد بميري و اذيت نشي؟" براي اين كه گيجشان بكنم گفتم: "دلم مي خواد بميرم." و عضدي خودش علامت زد و گفت: " تا اينجا درسته، غير از يك مورد تقريباً همه همين جواب رو دادن. بالاتر از هزار ضربه شلاق با كابل باتوني، غير قابل تحمله و همه دلشون مي خواد بميرن و اگه نتونن بميرن، هر كاري كه ما بخواهيم انجام مي دن، اينو تو هم قبول داري؟" مانده بودم چه جوابي بدهم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند و تند به پشت سرم كوبيد و گفت: " فكر نكن، جواب بده! جواب بده، فكر نكن! " گفتم: "بله". پيرمرده گفت: " خيلي خوب، اونارو بيارين!"در اتاق باز شد و سه تخت باريك چرخدار را به داخل اتاق هل دادند. خانواده ام را به تخت ها بسته بودند، چشم هر سه باز بود. بي اختيار بلند شدم و خودم را روي تخت مونا دخترم انداختم. دخترم مرا به اسم صدا مي كرد و شده بود مثل ماه ها پيش كه براي آمپول زدن، او را برده بودم و جيغ مي كشيد و صورتش را به من مي ماليد و از من مي گريخت و حالا هم معلوم نبود چه بلايي بر سرش آورده بودند كه از من هم مي ترسيد. زنم هم صدايم مي كرد. دست و پايش بسته بود. بازجويم خواست مرا به صندلي ام برگرداند، اما عضدي مانع شد. من صورت دخترم را بوسيدم و به مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه كردم. هيچ كاري نمي شد براي آن ها بكنم. دست و پا ي هر سه را بسته بودند و كف پاهايشان از لاي ميلة تخت ها بيرون زده بود. بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روي دست من. عضدي گفت: " ببين عزيز جان، دلم مي خواد فكر نكرده، اما دقيق به من بگي كدومشونو بيشتر دوست داري: مادرت، همسرت يا دخترت؟ " بي معطلي گفتم: " همه شونو". عضدي گفت: " اگه قرار باشه تو يا يكي از اونا كتك بخورين، ترجيح مي دي كدوماتون بخورين؟" گفتم: " هيچكدوم". گفت: " اگه بيشتر از هزار تا شلاق خورده باشي و نتوني بميري و فقط راهش اين باشه كه يكي از اونا رو صد ضربه شلاق بزني، كدومارو ترجيح مي دي؟" مثل يك خوك وحشي شدم و با شلاق توي صورت عضدي كوبيدم. از درد به خودش تا شد. نگهبان ها داخل شدند و روي سرم ريختند. شلاق را از دستم درآوردند و مرا به آپولو بستند، پاهايم را سفت كردند، انگشت هايم را از پشت خم كردند و زير تسمه گذاشتند و كلاه موتور سوارها را به سرم گذاشتند. حالا صداي عضدي توي گوشم مي پيچيد و روبرويم يك چراغ قرمز و زرد، روشن و خاموش مي شد و چشمم را مي زد. صداي دستيار عضدي مثل پيچيدن صداي آواز بچگي هاي من توي حمام در گوشم طنين مي انداخت: « تو درست رفتار يك انسان باهوش رو داري. روان شناسي مي گه حتي حيوونا وقتي هيچ راه فراري نداشته باشند و احساس خطر شديد بكنند، حمله مي كنند و تو هم حمله كردي. مثل گربة در خطر، توي يه اتاق در بسته. يا مثل مردمي كه در تظاهرات محاصره بشن و راه فراري نداشته باشن. براي همين پليس يه راه فرار كوچيك مي ذاره و بعد به اونا حمله مي كنه. اين طوري اونا به اميد همون يه راه كوچيك، دست به حمله نمي زنند. خوب تا اينجاش براي روان شناسي معلومه. حالا ما مي خواهيم ببينيم يه آدم آرمانگرا، كه نمونة خاصه و از عواطف بالايي نسبت به همنوعانش برخورداره، وقتي زير شديدترين فشارها قرار مي‎گيره و مرگ براش ممكن نيست و هيچ راه فراري نداره، چه واكنشي انجام مي‎ده. يه فرضيه هست كه مي‎گه اون همة نيروي معنوي شو جمع مي كنه تا بميره، و مي ميره. مثل اون درويش كه جلوي "عطار" تصميم گرفت بميره و مرد. يه فرضية ديگه مي گه اون، رفتاري رو مي كنه كه عاطفي ترين حيوونِ در خطر با بچه اش مي كنه. ماجراي اون ميمونو شنيدي كه توي حموم داغ، براي فرار از سوختن، بچه شو گذاشت زير پاش تا خودش نسوزه؟ اون ماجرا رو شنيدي؟ دردي از كف پايم تا مغزسرم دويد. جاي شلاق، گويي درختي را به كف پايم كوبيده باشند. خودم را زير ضربات، پيچ و تاب مي دادم و انگشتم زير تسمه ها داشت خرد مي شد. نورهاي زرد و قرمز با ضربات، هماهنگ شده بود. چراغ قرمز مي شد، ضربة شلاق مي‎آمد. همه جايم درد مي گرفت و چراغ زرد مي شد و آن ها نمي زدند و دوباره چراغ قرمز مي شد و شلاق مي آمد و من در چراغ زرد، دلهرة قرمز را داشتم و در چراغ قرمز، درد زرد را. دلهره و درد زرد و قرمز، منظم و روي حساب مي آمدند و من از درد، احساس گوسفندي را داشتم كه اَخته مي شود. صداي پزشكياري مي آمد كه پاهايم را بعد از شكنجه پانسمان مي كرد. دست هايش را روي كليه هايم گذاشته بود و آن ها را ماساژ مي داد و به روان شناس مي گفت: " شلاق كه كف پا مي خوره، خون زير پوست دلمه مي بنده. اورة خون بالا مي ره و كليه ها از كار مي افتند، بايد ماساژشون داد. خواهش مي كنم آهسته به من كارتونو بگين كه جراحي روح با هماهنگي پيش بره. من مي ترسم ازتون عقب بمونم." و بعد فشار خون مرا اندازه گرفت و همان طور كه آن ها مرا شلاق مي زدند، با گوشي، ضربان قلبم را مي شنيد و گاه به گاه به رگ دستم، آمپولي تزريق مي كرد. حالا شكل كتك زدن را كمي تغيير داده بودند و اين، روح مرا مي سوزاند. بارها با روشن شدن چراغ قرمز و با همان ريتم، شلاق مي زدند و من براي مقابله، به محض روشن شدن چراغ قرمز، دندان هايم را به هم فشار مي دادم و از شدت درد مي كاستم و يا هماهنگ فرياد مي كشيدم ؛ چرا كه ضربه برايم قابل پيش بيني بود. اما گاهي آن ها با روشن شدن چراغ قرمز، وقتي من همة عضلاتم را براي مقاومت، منقبض مي كردم، شلاق را فرود نمي آوردند و مي‎گذاشتند تا چراغ، زرد شود تا من خودم را سست كنم و آن وقت ضربه را فرود مي‎آوردند. در يك بي خبري حسي، در يك عدم آمادگي روحي،… و من روحم مي‎سوخت و مغزم سوت مي كشيد و چراغ زرد و قرمز را گم مي كردم و يك رنج نارنجي مستمري را مي ديدم كه قابل فهم نبود، قابل دفاع نبود و فقط مي دانم كه روحم را مي‎سوزاند. شوك ها و سيگارهايي كه پشت گوش، روي سينه، زير بغل و جاهاي ديگرم را كه حساس بود، مي سوزاندند. و از اين سوختن، روحم كم مي آورد. بارها از حال رفتم و به هوشم آوردند. بارها پاهايم بي حس شد و مرا دور فلكه پابرهنه دواندند، تا حسشان باز گردد و مدام اندازة شلاق ها را از كُلُفت به نازك و از نازك به كلفت تغيير دادند كه نازك ها بسوزانند وكلفت ها كرخ كنند. بازي حس و بي حسي، درد و بي دردي. هيچ چيز نمي‎دانستم؛ زمان شكنجه آنقدر طولاني شده بود كه انگار صد قرار را سوزانده باشم. بعدها بازجويم به من گفت كه مرتبة اول، دو روز بعدش، مرا از آپولو باز كرده بودند و من مثل زني بودم كه صد بار بچه اي هم قد خودش را زاييده باشد. زجر كشيده بودم و در همة اين لحظه ها، مادرم نرگس، همسرم سوسن، و دخترم مونا، شاهد اين شكنجة طاقت فرسا بوده اند. عضدي گفت: " مقدمة كار بسه، حالا حسي تر حرف مي زنيم. در اين لحظه، شناخت تو از شكنجه، يك شناخت حضوري است. دلت مي خواد بميري يا زنده باشي؟" دهانم را باز كردم، اما چيزي از آن بيرون نيامد و فقط سرم را تكان دادم. عضدي گفت: " مي دونم نمي توني حرف بزني، ادا نيست، واقعاً نمي توني حرف برني. همة نمونه هاي آماري، همين طور شدند. فقط با كله ات تصديق يا رد كن. دلت مي خواد بميري؟" با سر تأييد كردم. دستيارش داشت روي كاغذ شطرنجي ديوار، منحني نقطه چين را پر رنگ مي‎كرد. عضدي دوبار پرسيد: " حاضري براي اين كه تو را بكشيم كه راحت شي، به زنت، دخترت، يا مادرت، صد ضربه شلاق بزني؟" جوابي ندادم. بازجو گفت: " ببندينش به آپولو ". و آن رنگ رنج نارنجي مثل بختك افتاد روي من و هر چه كردم با چشم هايم از زير آن كلاه پرواز، التماس كنم و مانع از اين كار شوم، نتوانستم. اين بار گاز پيك نيكي را هم در يك ارتفاع نزديك، زير پايم گذاشتند و با همان ريتم درهم، اما اين بار سريع تر شلاق را از سر گرفتند. حالا احساس مرغي را داشتم كه زنده زنده پخته مي شود. زنده زنده پرم را مي كندند يا انگار زني بودم كه همة دنيا را از رَحِمش بيرون مي كشند. بازجو گفت: " هر وقت راضي شدي،به خانواده ات شلاق بزني، خودتو تكون بده " و من زير هر ضربه، ناخودآگاه پيچ و تاب مي خوردم اما آن ها مرا باز نمي كردند و من هيچ راهي نداشتم هزار بار تصميم گرفتم بميرم و نمردم، آدم جانِ سگ دارد. سه روز بعد مرا باز كردند و انداختند روي ميز. دو برابر خودم شده بودم. بازجو آئينه را آورد جلوي صورتم. چشم هايم توي صورت پف كرده ام پيدا نبود. پاهايم به متكايي چرمي و سياه مي مانست و پزشكيار حتي بازو بند فشار خونش را با تقلا يك دور هم نتوانست دور بازويم بپيچد. تازه فهميدم همة اين مدت به من سِرُم هم وصل بوده است و با دارو جسمم تقويت مي‎شده. پزشكيار گفت: "خوشبختانه حالش خوبه و شما مي تونين از نو شروع كنين. قلبش به كمك داروها منظم كار مي كنه. درصد اوره، طبيعيه و پني سيلين هاي توي سرم، نمي ذاره جراحتش چرك كنه". و بعد به همة بدنم پماد ماليد و من احساس كردم از يك متري من، دست هايش را به روحم مي مالد. دستيار عضدي هنوز منحني هاي نقطه چين را پررنگ تر مي‎كرد. دهان مادرم، زنم و دخترم همچنان بسته بود و با چشم هاي باز مرا نگاه مي كردند. اما مثل دفعة قبل كه مرا باز كرده بودند، بي قراري نمي كردند. مثل اين كه به آن ها هم آمپولي زده بودند كه فقط مرا مات نگاه كنند و هيچ عكس العمل ديگري نشان ندهند دوباره وَهْم‏ بَرَم داشت كه مرده ام يا خواب مي بينم و دلم مي خواست چشم باز كنم، بيدار شوم، زنده شوم و ببينم كه عذابي در كار نيست، ببينم كه زندگي به آرامي جاري است، ببينم كه رختخواب آسايشي گسترده است، ببينم كه دستي مرا نوازش مي كند، تا از كابوس بيرون بيايم و ببينم كه دخترم مونا از صداي ضجه هايي كه در كابوس كشيده ام، بيدار شده است و به من پناه آورده: آه مونا! اكنون من به تو محتاج ترم، اكنون اين تويي كه بايد مرا از عذاب برهاني. حالا ديگر وقت آن است كه تو مرا پناه بدهي، تو پيش عذاب من شوي. من منحني اراده ام كامل است. من تا آخر خط رسيده ام. آن ارة آهن‏بُر را در دست بازجو نمي‏بيني؟ آن متة برقي را در دست آن ها نمي‏بيني؟ مرا از كوه نساخته‏اند. آهن نيستم. آدمم. اين حمام، بيش از حمام آن ميمون مي سوزاند. اما چه كنم؟ من آن ميمون نيستم. تو را نمي توانم بزنم. سوسن را شايد. نرگس را شايد. ولي تو را، هرگز. بازجو اره را روي پايم گذاشت و يك رفت و برگشت آن را امتحان كرد. چيزي مثل قير از زير آن بيرون زد. منوچهري دو شاخة مته را به برق زد. صدايش اتاق را سوراخ كرد. عضدي گفت: " كار ما از حالا شروع مي شه. ما بايد تو رو جراحي كنيم و براي اينكه به روحت برسيم، اول بايد از جسمت بگذريم. اما مطمئن باش كه پزشكي به كمك روان پزشكي اومده تا نذاره روحت از قفس جسمت خارج بشه. اون روح تو رو توي اين جسم نگه مي داره و ما اونو عمل مي كنيم. پس لطفاً… " و من دوباره عضلاتم منقبض شده بود. و چرك و خون و ادرارم مخلوط شده بود. عضدي گفت: " دلت مي خواد از نوك پات تا فرق سرت، به فاصلة يك سانت، يك سانت، با مته سوراخ بشه؟ يا اين كه مثلاً مايلي استفراغتو بخوري؟" منوچهري نوك مته را روي پايم گذاشت و آن را به كار انداخت...همة استفراغ هاي خوني ام را خورده بودم و روح خسته ام،كثيف بود. بالا آوردم و آن ها مجبورم كردند تا دوباره آن را بخورم. اين بار به بازجو حالت تهوع دست داد و تف كرد به صورت من و بيرون رفت و منوچهري روي من بالا آورد و عضدي دماغش را گرفت و بيرون دويد. خوك بودن، چه حسي است؟ كفتار بودن چه حالي دارد؟ خودخوري يك كرم، يك زالو چه مزه اي است؟ اين مرگ، پس چيست؟ در كجاي نتوانستنِ آدمي قرار دارد؟ اين تجربه را داشتم كه وقتي دستم يا پايم كثيف بود، از درون، روحم به عذاب مي آمد تا آن نقطه را تطهير كنم. اكنون همة جسمم از بيرون و دل و اندرون روحم از توي تو كثيف بود و من خودم را نمي توانستم تحمل كنم. به هزار زور، مثل يك كرمِ له شده و به دو نيمه شده‎اي كه خودش را روي زمين مي كشد دستم را به دوشاخة تخت رساندم و آن را توي پريز كردم تا خودم را بكشم. برق قطع شد. كشوي ميز بازجو را كشيدم كُلتش را برداشتم، دو هزار كيلو وزن داشت. لوله اش را روي سرم گذاشتم و ماشة اهرمي اش را روي شقيقه ام چكاندم، گلوله اي نداشت. در و ديوار اتاق، در و ديوار جهنم بود. اين چند روز را به حال خودم نبودم. چه وقتي بر من گذشته بود؟ نمي دانم. فقط حس مي كردم وارد يك زمان رواني شده ام كه طنين همة ثانيه هايش " درد، درد " بود و فرياد دقايقش " مرگ، مرگ". مرگي كه نبود و دردي كه از بودن من بيشتر بود، دردي كه در من جمع شده بود، مي‎خواست مرا بتركاند و همة اتاق را بگيرد و حتي از اتاق هم بيرون بزند، انگار مي خواستند مرا در استكاني فرو كنند و نمي شد. دوباره به اتاق آمدند. مرا به آپولو بستند. كلاه پرواز را به سرم گذاشتند. چشمم چيزي را نمي ديد، جز آن زرد و قرمز را، آن نارنجي هيولا را كه مرا ذوب مي كرد. حالا هرچه مي‎انديشيدم، نمي فهميدم با من چه مي كنند. ديگر گويي شلاق و سوزاندن و شوك و بريدن و سوراخ كردن نبود. هر چه مي انديشيدم، به وضع خودم واقف نبودم. حس كسي را داشتم كه خودش را مي زايد. حس كسي كه دوباره خودش را مي خورد، تا بار ديگر بزايد. حس ماري كه پوست مي اندازد. حس مرغي كه زنده زنده او را بپزند. حس گوسفندي كه زنده زنده پوستش را بكنند. حس زخمي كه در نمك فرو كنند. حس زخم گردن بي سرِ مرغي كه در حياط، بال بال مي زند. حس چشمي كه با انگشت يا با نوك چاقو بيرونش كنند و حس كودك زنده اي كه شيري، پلنگي، گرگي با طمأنينه از پايش شروع به خوردن او كرده است. حس تشنه اي كه به او آب جوش نمك بدهند. حس آتش گرفته اي كه با قير مذاب، او را خاموش كنند و حس كسي كه ديگر نمي دانست، كيست و حس كسي كه حسي نداشت و لحظة ماكزيمم منحني او رسيده بود. لحظه اي رسيد كه هيچ چيز جز رهايي از وضعي كه قابل وصف نبود، در جانم نمي چرخيد: حالا شلاق در دستم بود.من مادرم را مي زدم، اما دستم به اختيار نبود. شلاق ها درست فرود نمي آمدند، اين طرف و آن طرف مي خوردند و مادرم كه به تخت بسته شده بود، سعي مي‎كرد خودش را به زير شلاق من بدهد. كمك مي كرد تا شلاقم را درست به سينه اش بزنم، به صورتش. دخترم همان طور نشسته، مرده بود و همسرم سوسن، در بستري از خون غرق بود. ديگر هيچ احساسي به آن ها نداشتم و سراغشان را حتي در پسِ دورترين عواطفم هم نمي توانستم بگيرم. مادرم بيهوده تلاش مي كرد شلاق به او بخورد. من خودم اين تلاش را داشتم و معني كار او برايم معلوم نبود. عضدي مي گفت: " درست است، عقده هاي سركوفتة پسر نسبت به مادر. اين شلاق، پاسخ آن عقده هاي فروكوفته است." و من از بي‎حسي از زدن مي ماندم و دستيارش آپولو را نشان مي داد و من بر سر همسرم سوسن مي‎كوبيدم و عضدي مي گفت: " اين همان بازتاب شرطي است، به هر شهروندِ نمونة آماري كه شلاق را نشان بدهي، براي حكومتت هر كاري مي كند. " و من مونا را زدم. به يك ضربت شلاق افتاد. از پيش مرده بود، اما چشم هايش بازِ باز بود. و من خودم را زدم و دوباره مونا را و دوباره مادرم را و دوباره خودم را و دوباره مونا را، و عضدي مي گفت: " اين همان تداعي است، ناخودآگاه." و من همسرم را مي زدم كه بر بستري از خون بود، در لباس عروسي مشكي اش. كانون معصوميت او را، سينه اش را و او با نگاهش ديگر به ته خط رسيده بود و از من طلاق مي گرفت و " نامحرم روح" مي شديم و از شلاق من مي‎گريخت و عضدي و دستيارش آپولو را به من نشان مي دادند و من همسرم را مي زدم و دستيارش مي گفت: " استاد! هنر عشق ورزيدن هم؟" و عضدي مي گفت: " عشق ورزيدن براي اون وجود نداره. زير آپولو مرد. عشق ورزيدن براي اونا كه هنوز نمي دونن يك من ماست چقدر كره داره، معني داره." و من ديگر ناي زدن نداشتم و مادرم هنوز خودش را زير شلاق من مي انداخت و بازجويم مي گفت: " بي شرف، زنيكه خره." و عضدي مي‎گفت: " اين همان دوست داشتنه. ما براي تست اونم به نمونه هاي آماري احتياج داريم." و بعد شلاق را از دست من گرفتند، در حالي كه خون مادرم و همسرم كه حالا براي من غريبه بودند، در هم شده بود. بازجو گفت: " جناب دكتر! ببخشيد، من اطلاعات علمي شما رو ندارم، اما علاقمندم كه… آخه مي دونين يه مثلي ما دهاتي ها داريم... بفرمايين اينم مال روان شناسيه يا از اين مثل تخمي‎هاست؟… " عضدي گفت: " لطفاً جلوي اين خانوما ادب رو رعايت كنين." بازجو گفت: " به يه يارو گفتند: عاشقي بدتره يا گشنگي، گفت تنگت نگرفته هر جفتش از يادت بره. اينم مال همون هنر عشق ورزيدنه؟ مال روان شناسيه دكتر؟" عضدي گفت: " يه كمي استراحت كنيم تا بعد." در و ديوار اتاق، مرا زنده زنده خاك مي كردند، مرا زنده زنده شمع آجين مي كردند، و نمي مردم. هزار بار فرياد كشيدم: " اي مرگ هاي حقير و كوچك كجاييد؟ اي اعدام تو را آرزو مي كنم! اي ذبح گوسفندان، تو را مي خواهم! اي مرگ خوب، مرگ عزيز، اي مرگ بزرگ، اي مرگ نجاتبخش، دست هاي من تو را مي جويند! " گلويم را مي فشردم كه خودم را خفه كنم، اما نفسم از راه ديگري بر مي آمد. دوباره مي‎فشردم، نفسم كه قطع مي شد، بي حس كه مي شدم، دست هايم شل مي شد و مي افتاد و نفس، دوباره به شماره مي آمد. براي همين، عضدي مي گفت هيچ كس نمي تواند خودش را بكشد. هركس تنها تصميم به مرگ مي گيرد. بعد براي توفيق در مرگ، بايد انجامش را به عهدة ديگري بگذارد؛ به عهدة يك شيء، به عهدة يك شيشه قرص، به عهدة يك طناب كه اگر هم خودش پشيمان شد، آن طناب پشيمان نشود، كه اگر هم نتوانست، آن اشيأ بتوانند. حتي مرگ هم به يار و ياور احتياج داشت و من همة يارانم را از دست داده بودم. مادرم آيا حاضر بود مرا بكشد؟ آيا هنوز مرا اينقدر دوست داشت؟ همسرم هنوز به من عشق مي ورزيد؟ و مونا...؟ واي كه چه لحظه هايي بود و من با وجودي كه سعي مي كنم اين حكايت را آنچنان كه بوده، بي‎احساس بيان كنم و مثل يك جراح، خشن بمانم و مثل يك محقق، بي طرفي پيشه گيرم، مادرم دست هايش بسته بود، اما با چشم هايش مرا مي كشت و نمي مردم. مي خواستم خودم را از آن بالا به كف حياط پرت كنم، ميله هاي حصار پنجره طبقات نمي گذاشتند. زمين، دهان نمي گشود و آسمان آغوش باز نمي كرد. و من به اجبار زنده مي ماندم: پوست‎كنده، سوخته، آش و لاش و درد از شرفم عبور مي كرد و غيرتم را مي تركاند آن ها باز آمدند. خودم را آماده كردم كه هركاري مي خواهند، انجام بدهم. اما عضدي صندلي اش را گذاشت و رو به رويم نشست و دستش را دراز كرد و به من تبريك گفت. و بازجويم گفت: " همه چيزتمام شد. جسم تو رسماً مرده." روزنامه را به دستم داد. اين را در صفحة دوم اعلام كرده بودند. و ادامه داد: " روح معترض تو كه تحت تعقيب بود، تعويض شده است." عضدي گفت: " تو را شستشوي مغزي داده ايم. حالا به هركه ما بخواهيم عشق مي‎ورزي و به هركه نخواهيم كينه مي ورزي." بازجويم گفت: " ما همين را مي خواهيم، و الا مردم آزار كه نيستيم." عضدي گفت: " سازمان شما به اين نتيجه رسيده كه مقاومت انسان محدوده و پس از مدتي تحمل شكنجه، هر كسي اطلاعاتشو لو مي ده. براي همين اطلاعاتو طبقه بندي كرده، و مقاومت شما رو زمان بندي كرده. حالا سازمان ما از يك جاي ديگه شروع كرده. اطلاعات سوخته نمي خواد، لو دادن قرار و آدرس خانة امن رو نمي خواد، اطلاعات علمي مي خواد." منوچهري گفت: " روح در تسخير علم. ما الان به جايي رسيده ايم كه اينشتين با كشف اتم بهش نرسيد. او هستة اتم را شكافت، ما هستة انسان را، استاد، تبريك! " و همديگر را بوسيدند و انگشت هايشان پهلوهاي چاق همديگر را بوسيدند و انگشت هايشان پهلوهاي چاق همدیگر را چنگ زد و دیگر حتی به بازجو محل سگ هم نگذاشتند. کاغذ شطرنجی را از دیوار کندند و گذاشتن لای پوشه و پرونده هایشان را زدند زیر بغلشان و از اطاق بیرون رفتند و بازجوی من هر چه فحش بلد بود حواله شان کرد و نشست پیش من و زار زار گریه کرد و التماس کرد تا به آن شرفی که در من مانده، دلم برایش بسوزد و نمانده بود و نمی سوخت. آن وقت عصبانی شد. شلاقش را برداشت، انداخت روی دوشش و یک کاغذ شطرنجی زد به دیوار و با خودکار، یک منحنی روی آن کشید و گفت: "فلان فلان شده، اگه برای من گریه نکنی، منحنی تو رو تا اینجا بالا می برم." و من برای او زار زدم و خودم را زدم و گریه کردم، بی آنکه دلم بسوزد و او دلش برایم سوخت، مرا بغل کرد و گفت: "از انتشارات سازمان اطلاعاتی، برات یه پیشنهادی دارم. ما وقع را بنویس که همه این تحقیقات به اسم این فلان فلان شده های روانشناس در نره و یک وقت وهم ورشون نداره که بی آزمایشگاه ما، اونا پخی بودند و غلطی می کردند." من پذیرفتم و از یک ماه بعد که حالم خوب شد، شروع به نوشتن کردم و او گفت: "این کتاب، این حسن را دارد که من مجبور نیستم روی میلیون ها جمعیت یکی یکی آزمایش کنم تا شهروند خوبی بشوند و مثل تو که حتی اگر آزاد شوی هیچ دستی از پا خطا نمی کنی. کافی است ملت این کتاب را بخوانند و همه مثل تو به این نتیجه برسند. بنویس، همه چیز را واقعیت بنویس که بیشتر تاثیر کند." و بعدها که بازجویم مرا باور کرده بود، اعتراف کرد که این کار را هم به درخواست روانشناسان کرده است. و برای من دیگر چه فرقی می کرد؟ پایان. خرداد67تهران (ازكتاب جراحي روح از سايت محسن مخملباف)

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

نمي گذاريم اين موجود رييس جمهوراين مرز وبوم شود




در اعتراضات مردمي دوشنبه وچهارشنبه با قدرت تمام با خانواده ام با مادرم؛ پدر 80ساله وهمسرم شركت خواهم كرد با اينكه عكس هاي بالا تن شكنجه شده ام در زندان را نشان مي دهد اما آماده ام تا جانم را فداي آزادي كنم فداي نداها و سهراب هايي كه هنوز زنده اند و اين حكومت سفاك كمر همت به قتل آنها بسته است
حكومت ابله فكر كرد كه اگر ابطحي وعطريانفررادر تلويزيون بياورند و آنهابگويند كه اشتباه كردند و مي خواستند انقلاب كنند مردم ديگر در خيابان ها نمي آيند مگر مردم به گفته ي آقاي ابطحي يا عطريانفر يا امثالهم به خيابان آمدند ابله ها نمي دانند كه اگر خاتمي هاشمي موسوي همين حرف هاي بازجويان احمق را بگويند مردم ذره ايي ازخواسته شان كوتاه نمي آيند پس دوشنبه و چهارشنبه همه با هم مي آييم ما بيشماريم



ز قانون عرب درمان مجو، دریاب اشارتم
نجات قوم خود را من شعار دیگری دارم

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

توضيح راجع به شنود از طريق موبايل

در مطلب قبل كه چگونه بفهميم از موبايل ما شنود مي شود يا نه(اگر نخوانده ايد به پست قبلي مراجعه كند) كه در زير است مطالبي راجع به شنود از طريق موبايل عنوان شد كه با اعتراض بعضي از دوستان روبرو شد كه چه طور ممكن است زماني كه گوشي خاموش است از آن به عنوان دستگاه شنود استفاده كنند لازم به توضيح است كه با خاموش كردن گوشي كل سيستم گوشي از كار نمي افتد و جريان الكتريكي در آن وجود دارد مثال ساده آن هم زماني است كه شما گوشي را براي ساعت مشخصي كوك مي كنيد تا روشن شود و شما را بيدار كند وقتي شما گوشي را خاموش مي كنيد يك پيغام از گوشي به bts محدوده فرستاده مي شود و با ذخيره ي آخرين مكان آن را از شبكه خارج مي كند حال اگر در همين موقع bts به طور خودكار برنامه ي خود را فعال كند(اين برنامه بر روي چيپست سيم كارت همه ما وجود دارد و به صورت خودكار از طريق اپراتور نصب مي گردد) گوشي تبديل به يك گيرنده مي شود و ماداميكه شما در محدوده ي آنتن دهي هستيد به صورت خودكار از گوشي شما شنود مي شود در مورد منابع اين تجهيزات به تجهيزات سري مخابراتي مشهور است كه معمولا منبع اطلاعاتي درستي ندارند اما در مورد ايده كار مي توانيد به كتاب signals and system از انتشارات mcgraw-hillمراجع كنيد در مورد منابعي كه خودم به آن استناد كردم 2سال خدمت در مركز تحقيقات مخابرات و 1سال در شركت ايرانسل است.جالب است بدانيد كه مخابرات 3سال پيش نزديك به 7ميليارد بابت خريد اين دستگاهها به نوكيا پرداخت.براي همين سيستم شنود خاموش.نكته ي ديگر كه لازم است بگويم اين است كه اين كار هم بسيار هزينه بر است هم اينكه نمي توان براي همه ي مشتركان آن را اعمال نمود بستگي به قدرت access pointهاي btsهانهايتا تا 25 درصد سرويس گيرنده ها را مي توان شنود كرد و هم باعث اختلال در كار bts ها مي شود اگر بازهم سئوالي بود در خدمتم

چگونه مي توان فهميد وزارت اطلاعات روي موبايل ما شنود دارد؟

مي خواهم در اين پست از چگونگي شنود از طريق موبايل نكاتي را براي دوستان شرح دهم
اولا لازم مي دانم بگويم كه يك اشتباهي راجع به تجهيزات شنود نوكيا رخ داده به اين صورت كه اكثر مردم بر اين باورند كه فقط گوشي هاي نوكيا براي حكومت قابليت شنود را فراهم مي كند درحالي كه اينگونه نيست و تجهيزاتي كه نوكيا به دولت ايران فروخته تجهيزات شنودي هستند كه روي bts ها نصب مي شوند وخود مانند يك سلول در شبكه عمل مي كنند پس يادتان باشد اگر از گوشي غير از نوكيا استفاده مي كنيد فكر نكنيد در امان هستيد حالا چگونه بفهميم كه روي موبايل ما شنود هست يا خير لازم است باز توضيح دهم كه ما دو نوع شنود داريم شنود وابسته به مكالمه ياdepend of call (يعني به محض شروع مكالمه شمابه طور اتوماتيك ارتباط شما ضبط شده وبعدا مورد استفاده قرار مي گيرد)و مورد دوم مورد call less اين شنود بدين صورت است كه گوشي شما هميشه و همه جا به صورت يك ميكروفن براي دوستان وزارت اطلاعات كار مي كند حتي زماني كه گوشي شما خاموش است اما چگونه مي توان پي برد كه از گوشي ما در حال شنود هستند يا نه؟در مورد شنود اول به اين سادگي ها نمي توان متوجه شد اما در مورد شنود نوع دوم يك سري راهكارهاي ساده وجود دارند كه مي توان از طريق آنها متوجه اين مطلب شد:1-موبايل شما بدون اينكه شما با آن زياد صحبت كنيد دايم باطري خالي مي كند2-در حال تماس با كسي نيستيد اما موبايلتان بر روي دستگاه هاي الكترونيكي به صورت ممتد نويز مي اندازد3-به ناگهاه آنتن گوشي مي رود و دائم شبكه را جستجو مي كند وزماني كه به صورت دستي شبكه را جستجو مي كنيد و اپراتور را انتخاب مي كنيد پيغام forbiden networkرا دريافت مي كنيد4-به ناگهاه گوشي شما به حالت رومينگ مي رود5- زمانيكه به مدت طولاني به موبايل نزديك هستيد سر درد مي گيريد
اين چند حالت ممكن است با هم اتفاق نيافتد اما هركدام از اينها به تنهايي هشداريست براي شما مخصوصا شماره يك و دو اما راه حل اين شنود فقط در آوردن باطري كه باعث حذف از شبكه مي گردد و استفاده نكردن از گوشي